۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

اقتصاد نفتی و دیم کاری


«پول ملی، تنها، وسیله‌ای برای تبادل کالا نیست؛ بلکه بخشی از غرور ملی یک کشور نیز هست
اگر درستی این گزاره را بپذیریم، آنگاه باید به این فکر کرد که در یک سال گذشته، غرور ملی ایرانیان چگونه آسیب دیده است؟ سیاست‌های نادرست دولت و آمیخته شدن آن با تحریم‌های اقتصادی که باز هم نتیجه سیاست‌های مداخله جویانه دولت ایران در منطقه است، اقتصاد ایران را در دایره‌ای بسته قرار داده که خروج از آن به سادگی امکان پذیر نیست.
اقتصاد نفتی، به کشاورزی دِیم کاری می‌ماند. اگر باران نیاید، محصول نیست. اینجا هم اگر همه درآمد دولت، همین فروش نفت باشد، وقتی که تحریم می‌شود، انگار باران نیامده است و محصولی در کار نیست. کشاوز دیم کار، چشم به آسمان دارد و دست به دعا،‌‌ همان طور که این روز‌ها حکومت گران در ایران، چشم به عالم غیب دارند و امید به اینکه شاید روزنه‌ای برای فروش نفت باز شود.
اقتصاد ایران معتاد به نفت است. اگر نفت نباشد، درآمد ارزی هم نیست. هنگامی که درآمد ارزی نیست، دولت کسری بودجه دارد، بودجه عمرانی را کاهش می‌دهد، واردات را کنترل می‌کند و صنعت برای واردات مواد اولیه با مشکل روبرو می‌شود.
وقتی که دولت کسری بودجه دارد، دست به دامان بانک مرکزی می‌شود، بانک مرکزی به جای اینکه برای اداره دخل و خرج با‌‌ همان درآمد نفتی اندک، راهکاری پیدا کند، دستگاه چاپ اسکناس را روغن می‌زند و جیب دولت را پر پول می‌کند.
در هفت سال گذشته، نقدینگی در ایران هشت برابر شده؛ نقدینگی از مرز ۴۲۰ هزار میلیارد تومان گذشته است. در این وضعیت، دولت بدهکار می‌شود تا بودجه جاری را تامین کند؛ نقدینگی رشد پیدا می‌کند؛ اسکناس بدون پشتوانه که تنها روزمره‌های دولت و مردم را پاسخگو است، بازار را تصرف می‌کند؛ اسکناس و نقدینگی بدون گردش مالی مفید که جذب بخش تولیدی هم نمی‌شود، می‌شود سربار بازار. در همین حالت، هزینه تولید هم بالا می‌رود و یک اتفاق ساده رخ می‌دهد: توان خرید مردم کاهش پیدا می‌کند. یعنی تورم بالا رفته است و باز هم یعنی اینکه پول ملی دیگر ارزش سابق را ندارد.
حالا ما هم گرفتار همین وضعیت شده‌ایم. دولتِ وابسته به درآمد نفتی، زمانی که نفت را فروخته، به فکر سرمایه گذاری نبوده است. از یک طرف تا توانسته کالای خارجی وارد کرده تا به تصور خود در کوتاه مدت، راه را بر افزایش هزینه‌های تولید ببندد و از سوی دیگر، مابقی دلارهای نفتی را هم به ریال تبدیل کرده و ریال را هم در بازار توزیع کرده تا درآمد اسمی شهروندان را افزایش دهد. نتیجۀ این فرآیند ساده حالا به اینجا رسیده که ریال در فاصله یک ساله بیش از ۶۰ درصد از ارزش برابری خود را از دست داده است.
از دل همین اقتصاد معتاد به نفت که در هفت سال گذشته به اندازه تمام صد سال گذشته ایران نفت فروخته است، حالا صنعتی به جای مانده که در آستانه پوکی است. صنعتی کهنه و فرسوده که با فناوری روز دنیا بیش از یک نسل فاصله دارد و از کمبود ماشین آلات و منابع اولیه در رنج است. دولت هم در این سال‌ها به جای اینکه به فکر بازسازی صنایع موجود باشد، برای بالا بردن آمار ساخت و ساز، به تاسیس واحدهای تولیدی جدید روی آورده که به اعتراف وزیر صنعت، معدن و تجارت، هم اکنون بیش از ۱۸ هزار واحد صنعتیِ نیمه تمام منتظر نقدینگی و تکمیل مانده‌اند.
نقشۀ راه غلطِ دولت،‌‌ همان صنایع موجود را هم با بحران روبرو کرده است. به گونه‌ای که بانک مرکزی در تازه‌ترین گزارش خود، از افزایش ۵۰ درصدی هزینه‌های تولید در ایران خبر داده است. اجرای قانون هدفمندی یارانه‌ها، بسان یک عامل تحریک کننده، بر واحد‌های صنعتی و تولیدی اثرگذاری کرده و دولت هم از زیر بار تعهدی که به این بخش داشته، شانه خالی کرده است.
نتیجه این فرآیند هم پیدا است. از یک سو، میزان تولید و صادرات کالاهای غیر نفتی ایران با کاهش روبرو شده و از دیگر سو، کارگران بیشتری در خطر بیکاری و عدم دریافت دستمزد قرار گرفته‌اند. تداوم این وضعیت می‌تواند به کُمای کامل تولید در ایران هم بیانجامد.
راه حل، سیاسی است

ادامه این وضعیت، یعنی پسرفت چندین ساله در اقتصاد ایران. یعنی فاجعه‌ای که نزدیک است و باید راهی برای برون رفت از آن یافت. دروغ‌ها و ادّعاهای مقام‌های دولتی برای دور زدن تحریم‌ها با راهکار اقتصاد مقاومتی را کنار بگذاریم؛ این گفته‌ها مصرف سیاسی دارد، وگرنه همه می‌دانند تنها راه تنفس اقتصادِ تک محصولیِ وابسته به نفت، آرامش در بازار بین المللی انرژی و داشتن مشتریان نفتی است که برای پرداخت پول نفت مشکل نداشته باشند.
ایران هم اکنون از این وضعیت محروم است و نمی‌تواند منبع درآمد دیگری را جایگزین درآمدهای نفتی کند. حتی اگر اراده‌ای هم برای رهایی اقتصاد ایران از درآمدهای نفتی وجود داشته باشد، در شرایط فعلی امکان پذیر نیست. ایران برای نجات از اقتصاد تک محصولی، نیازمند سرمایه گذاری در دیگر بخش‌های تولیدی است و هنگامی که راه درآمدهای نفتی بسته است و تحریم‌های اقتصادی، سرمایه گذاری در ایران را دشوار‌تر کرده، نمی‌توان انتظار داشت سایر بخش‌های اقتصاد ایران رشد کند. اقتصادی که در هشت سال گذشته رشدی کمتر از پنج درصد را تجربه کرده و گمانه زنی‌ها از رشد منفی یک درصد در سال آینده آن خبر می‌دهد، در آستانه خُرد شدن و فروپاشیدن ستون‌هایش قرار دارد و اگر تن به گفتگو و برون رفت از تنش‌های بین المللی ندهد، همین اندک زیر ساخت‌های باقیمانده نیز از بین می‌روند و برای ساختن دوباره آن، باید سال‌ها انتظار کشید.
این مطلب پیش از این در تارنمای پیام پارس منتشر شده است.

۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

در ستایش بی نظمی


خب، آدمی که تا این وقت صبح بیدار می‌ماند، یعنی از دیروز که بیدار شده، نخوابیده تا مثلا کارش را انجام بدهد نمونه خوبی از بی‌نظمی است که من این روز‌ها هم از آن رنج می‌برم و هم لذت. رنجش چندان مهم نیست چون من چند سالی است که مثل آدمیزاد خواب و بیداری نداشته‌ام، می‌گویند با این وضعیت زود‌تر پیر می‌شوی و از جای دیگر می‌کند و در ‌‌نهایت زود‌تر این زنده بودن تمام می‌شود که چندان اهمیتی ندارد. 
اما لذتش برای من مهم است. نه اینکه من هم برسم به اینکه اصلا اصل بر لذت جویی بشر است و باید هر چه که لذت دارد را امتحان کرد، نه، حرف من این است که این روز‌ها یک تمایل عجیب و غریبی دارم به بی‌نظم شدن، بی‌قید شدن. مثلا دلم می‌خواهد یه کوله پشتی بردارم و‌‌ رها شوم در جاده‌ها، بدون هدف و بی‌آنکه بدانم در ‌‌نهایت می‌رسم به کجا. گاهی فکر می‌کنم از خستگی زیاد است. نه اینکه خستگی جسمی، خستگی ذهنی که این چند ماه گذشته زیادی کلنجار رفته با خودش. اصلا پر شده از یک سری اعداد و ارقام که به کار هیچ کس هم نمی‌آید جز خودم که برای نوشتن یک گزارش ردیفشان می‌کنم پشت سر هم و آخر سر هم، هیچ به هیچ. 
با این حال و روز چند وقتی هم هست که هی دنبال یک بخش دیگری از خودم می‌چرخم. خب من وقتی شروع کردم به نوشتن، مثلا طنز نویس بودم با ستون ثابت و دو سالی هم ادامه دادم. دلم برای شخصیت‌های آن ستون ثابت هفتگی تنگ شده، برای‌‌ همان ننه بزرگ و آقا بزرگی که با واژه‌های قزوینی حرف می‌زدند. آن روز‌ها این فتحه و کسره گذاشتن رو کلمات و حرف‌ها به این سادگی و در حوصله حروف چین نبود که درست و حسابی «پخ پخ» قزوینی از آب در بیاید. این روز‌ها اگر پیدایشان بکنم، حتمن می‌گویم‌‌ همان سبک و سیاق را با همه علامت‌ها ادامه بدهند. 
اینکه چه شده من به آن دو تا آدم نازنین که با هم گفتمان می‌کردند به جای گفت‌و‌گو نیاز پیدا کرده‌ام، شاید بیشتر از هر چیزی به خود من باز می‌گردد که این روز‌ها نیاز دارم به اینکه یکی باشد که همه این میل به بی‌قید زندگی کردن من را توجیه کند. این فرار از نظم و قاعده درون من که هر روز هم سرکش‌تر می‌شود و انگار در حال طغیان قرار گرفته و دلم نمی‌خواهد مهارش کنم. 
مثل یک بچه بازیگوش، شاید هم کودک درون من است که در دهه سوم زندگی دوباره بازی ش گرفته و می‌خواهد خیره سری کند.

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

سرگیجه!

یکم - من از کودکی هم از بازی هایی که سرگیجه داشت، خوشم نمیامد. تاب هم که سوار می شدم سرگیجه می گرفتم چه برسد به چرخ فلک، انگار اصلا آلرژی دارم به چرخیدن. اما نمی دانم چه حکمتی است [چه حکمتی است هم از همان حرف هایی است که من اعتقادی ندارم و به کار می برم] که این سال ها همه‎ش سرگیجه گرفته ام.
بعضی وقت ها فکر می کنم از این همه خبری است که هر روز مثل دیوانه ها دنبال می کنم. انگار یک مرض خبر خوانی دارم، آن هم از هر چه سایت حکومتی و پایگاه جنگ نرم! جمهوری اسلامی است. آدم باید دیوانه باشد که بنشیند و از بسیج نیوز تا راهبرد نیوز را یکی، یکی زیر رو کند تا گمان ببرد که از فضای اصلی دور نشده و هنوز هم می داند که در ایران واقعا چه می گذرد.
این را می گوئیم نه این که این ها منابع معتبری باشند، بلکه به خاطر این که این ها تریبون تندرو ترین بخش حاکمیت در ایران هستند و می شود، نقشه راه را از دلشان درآورد بیرون که بازی بعدی کدام است. بازی که سرگیجه دارد بازهم و من هم تحمل این همه سرگیجه را ندارم.
دوم - حالا حکایت این سرگیجه و آن سرگیجه چه هست را خودم هم نمی دانم، اما این را فکر کنم درست متوجه شده ام که این سرگیجه عمومی است. چند وقت پیش سعید حجاریان یک مقاله نوشته بود در باره وضعیت تعلیق گونه ما، مثل خیلی دیگر از تحلیل هایش درست بود. خوب دیده است، همین معلق بودن است که همه را به سرگیجه انداخته است. کسی نمی تواند پیش بینی کند که فردا قرار است چه اتفاقی رخ بدهد و یا احتمال کدام یک از اتفاق ها و فرض های پیش رو قوی تر خواهد بود.
سوم - شش ماه تا انتخابات - شاید بهتر باشد همان شبه انتخابات خوانده شود - در ایران باقی مانده است. چهار سال پیش تا این موقع تقریبا مشخص بود چه کسانی می آیند و چه کسانی نمی آیند، اما امسال به نظر می رسد حتی همان هایی که پای ثابت نامزد شدن و رای نیاوردن هم بودند، مردد هستند که بیایند یا نه. انگار چشم همه ترسیده است از این که باز هم بازی حکومت را بخورند. اگر حکومتی ها که هنوز اخراج نشده اند، منتظر چراغ سبز بیت رهبری هستند تا تضمین شده پای به میدان بگذارند در این سوی میدان اما داستان کمی پیچیده تر است. هنوز کسی نمی داند که نقشه راه برای انتخابات سال آینده چیست؟ باید با حداقل های ممکن به بازی بازگشت تا همچنان روزنه های احتمالی - و البته خیالی - باز بمانند یا این بار نباید هیزم آتشی شد که تنها نان حکومت مطلقه در آن نمی سوزد.
چهارم - این از بدبختی های تاریخی یک ملت ناکام است که هنوز هم تک سوارانی دارد که همه امید به آن هاست  و شاید باز هم از بدبختی بیشتر که یکی از این تک سواران سید محمد خاتمی است که هنوز بسیاری شاید از سر ناچاری، امید به بازی او دارند. رفتارهای خاتمی در همه سال های گذشته، غیر قابل پیش بینی بوده، وقتی که همه امیدوار بوده اند تا او گامی رو به جلو بردارد، یا سکوت کرده یا رفتاری که کمتر کسی انتظار داشته و وقتی که همه از او قطع امید کرده اند، ناگهان رفتاری دیگر پیشه کرده که باز هم در باور کمتر کسی می گنجد.
همین روزها هم خاتمی این گونه است، وقتی که سال گذشته این همه از شروط لازم برای حضور در انتخابات حرف زد، آخر سر رایش را در دماوند به صندوق انداخت و بعد هم خواستار عذر خواهی دو طرفه شد و به دیگرانی که برانداز خوانده می شوند، حمله کرد وحالا هم خبرگزاری ایلنا به نقل از بادامچیان موتلفه خبر داده که او از راه هاشمی برای حضور در انتخابات نامه نوشته است.
همین آقای خاتمی چند روز قبل با خانواده میرحسین موسوی دیدار کرده و خواستار آزادی رهبران در حصر شده و تاکید کرده بود که شرایط حضور در انتخابات وجود ندارد. او پیش از این هم از عارف، معاون اول دوران ریاست جمهوری خودش خواسته بود که نامزد انتخابات نشود.
پنجم - این ها همه ش نشانه سرگیجه است، سرگیجه های بلند مدت که ما گرفتار شده ایم و انگار امسال شدید تر هم شده و حالا باید تحملش کرد. 

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

روزمرگی های من

یک - عجیب نیستم این روزها برای خودم، که احساس می کنم بیشتر از هر زمان دیگری خودِ خودم هستم. راحت تر با خودم کنار میایم، گره نمی سازم و داستان های روزانه را سخت نمی کنم. ساده تر و روان تر، حرف هایم را می زنم و روزهایم را می گذرانم. شاید بقیه متهمم کنند به این که بی رحم شده ام و کمی هم بیشتر خودخواه، اما مهم نیست چندان، چون من خودم شده ام و این گام بلندی است برای این که گره هایم را کم تر کنم و بیخود دور خودم نپیچم، حالا دیگران هر قضاوتی دارند، برای خودشان مهم است حتمن.
من تازه بعد از این همه کلنجار رفتن، فهمیده ام که آن چیزی که اسمش را می گذاشتیم دگر خواهی یا دگر دوستی، یک پوشش فریبکارانه بود برای خودخواهی های خودمان. انگار که فریب کارانه بخواهی چیزی را به دست بیاوری و رقیبت را شکست بدهی، هر کاری که می کردیم، در نهایت یا دنبال رضایت خاطر و احساس کامیابی خودمان را داشتیم و یا این که تعریف و تمجید دیگران که شاید از این کار و خواستن ما احساس خوشایند داشته باشند.
اما این روزها، این ها برایم مهم نیست! نه این که حس نوع دوستی و دگر خواهی را بکشم، نه اتفاقا فکر می کنم در این شرایط، من خیلی راحت تر می توانم، نوع دوست باقی بمانم و اگر بعد از این کاری انجام بدهم، برای این نیست که دیگری رضایت داشته باشد.  بلکه برای رضایت خاطر خودم خواهد بود و چه خوب که در این کسب رضایت، رضایت دیگری هم جلب شود.
دو- من رک تر هم شده ام، صریح و بی پرده و شاید هم بی رحم. اینقدر راحت حرفم را می زنم که نگو! شاید این برای خیلی ها تلخ باشد، اما برای خود من خوشایند است. اصلا چه دلیلی دارد که دیگران از من خوششان بیاید یا نه، یا این که من باب دل آن ها حرف بزنم. نه من از این پرده پوشی هایی که به خاطر رضایت داشتن دیگران باید رعایت کنی، بیزار شده ام.
سه - نمی توانم کتمان کنم که یک سری آدم ها هنوز هم برای من غیر قابل تعریف هستند. آن هایی که ژست های روشنفکرانه می گیرند و در نهادشان، هنوز هم درگیر این هستند که رابطه ایکس و ایگرک چیست، یا فلانی برای فلان روز چه پوشیده بود. یا همین آدم هایی که هر غلطی که دلشان می خواهد می کنند و به بقیه می رسند، می شوند پیامبر و معصوم. آدم ها آزادند تا آنجایی که به آزادی دیگران ضربه نزنند و موجب رنجش دیگری نشوند،رفتار کنند. اما این دو لایه زیستن های مزخرف، حرص آدم را در می آورد. یک جورایی آدم را یاد از توبره و آخور خوردن می اندازد.
چهار- یک سری آدم های دیگر هم برای من غیر قابل تحمل شده اند. نه این که دلم بخواهد نباشند، نه اما روی اعصاب من رژه می روند. این هایی که از خودشان هیچی ندارند و مثل پیچک هر روز می چسبند به یک نفر دیگر. یک روز می شوند فعال سیاسی و یک روز فعال حقوق بشر. یک روز پرچم دستشان سرخ است و چند روز بعد هم شیر خورشید را از گردنشان آویزان می کنند. خیر سرشان آزادی خواه و برابری طلبند، اما هنوز زنی که نقالی می کند را نقاله - بر وزن شاعره - می خوانند و از این ور و آن ور کپی پیست می کنند تا مثلا حرفشان را بزنند. این آدم ها اگر خود خودشان باشند خیلی دلچسب ترند تا خودی که پشت دیگری می خواهند سنگر بگیرند و تازه سنگرشان را هم پیدا نکرده اند.

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

یلدا نوشت


یلدا، بلندترین شب سال برای ما ایرانیان نمادی است از امید داشتن و صبوری کردن تا برآمدن صبح. امید و انتظاری که از آئین باستان ایران به مذهب تشیع نیز راه یافته و شده است بخشی از هویت و رفتار روز مره ما. امیدواری در اوج ناامیدی، انگار همیشه امید داریم و با همین امید، بی عملی پیشه می کنیم که انتظار کشیدن و صبوری کردن، خود همه ارزش شده است.
همین صبر و انتظار که به دنیای سیاست هم راه یافته، ما را محافظه کار تر کرده و البته انتظار را طولانی تر. به کوچک ترین روزنه ای که نیست، امید می بندیم و انتظار پیشه می کنیم بی آن که بسنجیم که از این همه انتظار و صبوری، وقتی که عملی در میان نیست، چه بر می آید.
همه این سال ها که گذشته را نگاه کنیم، نه آن قدر عمیق که به دنبال موشکافی برویم، نه همین نگاه سطحی را و ببینیم این همه میل به فردایی بهتر و ایرانی آزاد و آباد به کجا رسیده است جز این که ما همچنان در خم یک کوچه مانده ایم و باز هم امیدوارانه انتظار پیشه کرده ایم و دیگران را هم به صبوری می خوانیم که این خانه از پای بست ویران است و سالیان دراز کار دارد.
همه میراث ما از شاهنامه شده است، نقالی ها و شاهنامه خوانی هایی که نوید فردا را می دهد و پیروزی نور بر ظلمت، بی آن که به یاد آوریم، شاهنامه آرش داشت و کاوه و فریدون هم سه پسر که به ستیز با استبداد و ضحاک رفتند.
ما اما کارمان شده است این که بنشینیم و چند بیتی از آن و فالی به حافظ را زمزمه کنیم و دل خوش داریم که سرانجام شب می شکند و صبح می رسد. اما دریغ و دریغ از این که برای صبح روشن آستین همتی بالا بزنیم و کوششی که خستگی نشناسد.
نسل سوسول دموکرات و به معنای واقعی هم سوسول دموکراسی خواه این روزها کارش همین است. می خواهد لذت های زندگی را تجربه کند - حق طبیعی او است - می خواهد هزینه ندهد - کار عقلانی است، چه دلیل دارد وقتی که همسایه هست مرگ در خانه من را بزند - می خواهد در منفعت شریک شود - چرا رانت بد است وقتی که همه می خورند - و بعد هم برای همه این ها یک روپوش سیاسی و فعالیت هم می سازد و آنجایی هم که قرار است بنشیند، استراتژی صبر و انتظار پیشه می کند، مثل یک گام به پیش و دو گام - و شاید هم بیشتر به پس - متوسل می شود به همین امید داشتن و وعده ای که حق است و سرانجام می رسد روزی که حکومت به ظلم نمی ماند برقرار.
این صبر و انتظار بیهوده و امید واهی داشتن شده است، افیونی که ما را تخدیر می کند. معتاد شده ایم انگار به بیهوده انتظار کشیدن و منتظر ماندن برای روزی که قرار است برسد اما کی و کجایش را نمی دانیم.

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

پانصد روز گذشت


یک -پانصد روز تمام گذشت، از آن روز تیر ماه که نمی‌دانستم چه تصمیمی است که گرفته‌ام و رسانده‎مش به مرحله اجرا. از آخرین باری که حریصانه مادر را در آغوش فشار دادم و چشم‌هایم را از نگاه پر از سوال پدر دزدیم. از اینکه در کافه با قدیمی‌ترین دوستان تا تازه‌ترین‌هایشان، خداحافظی کردم. از اینکه دقایق آخر را رفتم جایی که آرمم می‌کرد، تا دیداری دوباره و همه آدم‌ها را جا گذاشتم و راهی شدم. حالا تیرماه نود تا آبان ماه ۹۱ را که بشمارم، می‌شود ۵۰۰ روز که ترک وطن کرده‌ام، با دنیایی از خاطره و گذشته‌ای که هر از گاهی به سراغم می‌آید و سخت به همم می‌ریزد. انگار نیمه‌ای از من در همانجایی که آخرین روزهای بودنم، سرک کشیدم، جا مانده است. نیمه‌ای که نه به حرف نیمه دیگر گوش می‌کند و همراه می‌شود و نه این نیمه را قانع می‌کند که به حرفش گوش دهد. کشاکشی درونی که‌گاه به نزاع می‌انجامد و من چند فحش آبدار نصیب خودم می‌کنم که اخر دیوانه این چه کاری بود که کردی؟
دوم- نه در ماندن ارزشی بود و نه در رفتن. من اگر می‌ماندم شاید در بهترین حالتش، حالا همانجا در جزیره قشم و آن کمپ کارگری، روزگار می‌گذراندم و هر از گاهی هم، می‌آمدم به قزوین و دیدن خانواده و دوستان. سرگرمیم می‌شد، کتاب و فیلم‌هایی که داشتم و یا در بهترین حالت، ممکن بود باز هم وسوسه تحریریه‌ای و نوشتنی و باز هم روز از نو و روزی از نو! در بد‌ترین حالت ممکن هم شاید چند وقتی را کم یا زیاد، می‌رفتم پشت می‌له‌ها و بعد دوباره باز می‌گشتم به‌‌ همان زندگی سگی که همه ش شده بود تحمل و بغض. من تمام شده بودم انگار، افتاده بودم به روزمرگی که عذاب آور بود، هم برای خودم و هم برای دیگران. تنها ثمره ماندن من این بود که دلم برای آن همه آدم تنگ نمی‌شد و ثمره آمدنم شده است اینکه هر از گاهی، می‌نویسم در حد توان و بدور از ان مصیبت‌های داخلی. اما از شما چه پنهان که لذت آن نوشتن‌های گذشته با همه مصیبت‌هایش را ندارد، اصلا نوشته‌ای که روی کاغذ نباشد، برای من مزه ندارد. این روز‌ها آنقدر پی دی اف خوانده‌ام که احساس می‌کنم چشم‌هایم چند شماره‌ای عقب‌تر (!) رفته‌اند. اما همین که می‌نویسم برای خودم غنیمتی است و البته تجربه‌ای تازه در شناختم از دنیای نزدیک به من. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی، حکایت من است که تازه رسیده‌ام به مرحله آماده شدن برای پختن!
سوم- روزنامه نگاری - یا نوشتن آنلاین با هر اسمی - در فضای رسانه‌های فارسی زبان حال و روز خوشی ندارد. یک جورایی شده است، بازنویسی آنچه که در رسانه‌های داخلی منتشر شده و حذف و اضافه‌ای چند به آن. انگار خیلی از ما داریم از صندوق ذخیره مغزیمان می‌خوریم، بی‌آنکه چیز تازه‌ای به آن اضافه کنیم. فاصله گرفتنمان از فضای عمومی جامعه، کم تاثیر نبوده در این سبک و سیاق نوشتن. کوشیده‌ام در چند وقت اخیر، یک راه دیگر برای نوشتن پیدا کنم، استناد به گزارش‌های کار‌شناسی داخل کشور و پژوهش‌های معتبر و عددو رقمی که به نوعی مستند کند نوشته‌هایم را. اما راستش این هم راضیم نمی‌کند و فکر می‌کنم باید بیشتر بخوانم. باید بیشتر بخوانم. برای من روزنامه نگاری- یا نوشتن- هویت شده است و البته راه امرار و معاش! از رسانه محلی با تحریریه سه نفره، حالا رسیده است به رسانه مجازی و تحریریه‌ای که راه ارتباطیمان تنها ایمیل است و پیشنهاد سوژه و تبادل اطلاعات. تجربه تازه‌ای بود برای من، آموختنی‌های زیادی داشت و نشانم داد که هنوز هیچ نمی‌دانم. شاید مهم‌ترین دستاوردش همین بود که بالاخره من را هل داد به سمت نوشتن از اقتصاد و گزارش‌های اقتصادی و راه گمشده‌ام را نشانم داد.
چهارم - پانصد روز زیستن در سرزمین دیگر، ان هم برای آدمی چون من که در ارتباط گیری با دیگران، ضعیف است و توان سازش پذیریش بالا، عجیب و غریب و طولانی مدت نیست که بگویم، چقدر سخت بود و دردناک، یا چقدر تجربه جدید کشف کردم. اما خودش دوره آموزشی فشرده‌ای بود برای اینکه بیش از گذشته به خودم فکر کنم و راهی که آمده‌ام و عمری که از نیمه هم گذشته و اینکه نیمه دیگر را چه خواهم کرد؟ شاید خودم هم نمی‌دانم هنوز فردا چه اتفاقی می‌افتد و چه سرنوشتی را انتظار می‌کشم. اما این را می‌دانم که مهاجرت در همین پانصد روز هم خیلی از داشته‌های من را از من گرفته. داشته‌هایی که هیچ‌گاه هیچ چیزی نمی‌تواند جبرانش کند. از آن همه آدم که جا گذاشته‌ام و روزهایی پر از خاطره که مثل سریال‌های دنباله دار، هر شب در خواب و بیداری تکرار می‌شوند در ذهن.
پنجم - قول داده‌ام به خودم وفادار بمانم، یادم هست!

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

پای لنگِ دین ِ دولتی


"خدایا رحمتی کن تا ایمان ، نام ونان برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را وحتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند نه از آنها که پول دین را می گیرند و برای دنیا کار می کنند ." دکتر علی شریعتی
هیات‌های مذهبی از نهادهای سنتی ریشه دار ایران به شمار می‌آیند که همواره محلی بوده‌اند برای همکاری‌های خودجوش شهروندان مذهبی که برگزاری مراسم دینی را از وظایف خود دانسته‌اند. آنچه که این نهاد‌ها را پایدار کرده، نه حمایت‌های دولتی پس از انقلاب که مشارکت جمعی مردم در راه اندازی و اداره آن‌ها بوده است.
پس از انقلاب اما حکومت، متولی امور دینی هم شد و برگزاری مناسبت‌های مذهبی را در اختیار گرفت و سازمان‌های عریض و طویل برای اداره امور دینی ساخت. سازمان تبلیغات اسلامی، سازمان اوقاف و امور خیره، دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم و کانون فرهنگی امور مساجد در وزارت خانه فرهنگ و ارشاد، تنها بخشی از سازمان‌های دولتی هستند که عهده دار سازمان دهی امور مذهبی هستند. در کنار آن‌ها چندین و چند بنیاد وابسته به دولت هم برای پیشبرد اهداف ایدئولوژیک حکومت در امور دینی تشکیل شده و سالانه از بودجه دولتی تغذیه می‌کنند.
این نهاد‌ها که متولی امور دینی جامعه شده‌اند، امسال با کسری بودجه روبرو شده‌اند. کاهش درآمدهای دولت و نزاع دولت با بخش‌هایی از حکومت به این انجامیده که رئیس دولت راه بودجه آن‌ها بسته است و حالا به اعتراف روسای دو سازمان مرتبط با برنامه‌های مذهبی، اجرای مراسم مذهبی در محرم امسال با مشکل روبرو شده است. به گونه‌ای که رئیس دفتر تبلیغات حوزه علمیه قم گفته است: امسال برای اعزام مبلغان با مشکل روبرو شده‌ایم و بخشی از مبلغان در لیست ذخیره قرار گرفته‌اند. معاون استان‌های سازمان تبلیغات اسلامی هم از دولت و خیرین خواسته است به کمک این سازمان بیایند تا برگزاری برنامه دهه نخست محرم با مشکل روبرو نشود.
آنچه که دولت در سی سال گذشته انجام داده است؛ به نوعی نمونه خوبی است از شهید کردن نهادهای غیردولتی و از بین بردن مشارکت‌های مردمی در امور مذهبی. پیشینه هیات‌های مذهبی نشان می‌دهد که آن‌ها بدون مشارکت‌های دولتی هم پا برجا مانده و شهروندان در هر محله‌ای که ساکن بوده‌اند، خود برای برپا داشتن مراسم مذهبی اقدام کرده‌اند. اما از هنگامی که پای حمایت‌های دولتی و دخالت‌های حکومت به اداره هیات‌ها باز شده، مشارکت‌های مردمی رو به کاهش نهاده و شهروندان عادی هم برای برخورداری از سهمیه‌های دولتی به مراسمی همچون توزیع غذا و یا برگزاری مراسم سوگواری خانگی در محرم روی اورده‌اند.
 [وزارت بازرگانی هر سال سهمیه ویژه‌ای به کسانی که اقدام به طبخ و توزیع غذای نذری می‌کنند، اختصاص می‌دهد]
در این فرایند، بار مالی بیشتری بر دولت تحمیل شده و از سوی دیگر، بخش زیادی از هیات‌های مذهبی، کیفیت خود را از دست داده‌اند و به سرباری برای دولت تبدیل شده‌اند.
نتیجه این فرایند این بوده که امسال وقتی دولت بودجه لازم را ندارد، متولیان حکومتی این مراسم صدایشان بلند شده و از سختی‌های اعزام مبلغان گلایه می‌کنند.
اما نکته دیگر که اهمیت بیشتری هم دارد، این است که تبلیغ امور دینی به بودجه وابسته شده و روحانیت در نقش نیروی کار برای امور دینی و مذهبی و سوگواری دستمزد می‌خواهد. اتفاقی که نه برای حکومت مدعی اسلامی بودن خوشایند است و نه روحانیتی که روزگاری در جامعه ایرانی اعتبار وشان داشته است و نه جامعه دین دارن ایران.
طنز داستان هم اینجاست که به گفته متولیان حکومتی امور دینی، این مبلغان مذهبی قرار است اقتصاد مقاومتی را تبلیغ کنند و مردم را به صرفه جویی فرا بخوانند. شباهت این تبلیغ،‌‌ همان پیش نمازی است که بر منبر دیگران را به بریدن فرش نجس شده فرا می‌خواند و چون به خانه رسید، همسرش فرش را بریده بود، عصبانی شد و گفت: آنچه که در منبر شنیدی برای مردم بود، نه خودمان!

این گزارش را قبلا در باره بودجه نهادهای دینی نوشته‎ام
این هم گزارش دیگری در این باره که تازه نوشته‎ام

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

ستاد حقوق بشر قوه قضائیه و پرونده های مانده

ستاد حقوق بشر قوه قضائیه، سرانجام به خبر کشته شدن ستار بهشتی واکنش نشان داد و اعلام کرد: «در جمهوری اسلامی ایران حقوق همه شهروندان، حتی متهمین و دستگیر شدگان، طبق قوانین حاکم بویژه مقررات قانون احترام به آزادی‌های مشروع و حفظ حقوق شهروندی مصوب سال ۱۳۸۳ و دستور العمل اجرایی آن، محفوظ بوده و خواهد بود.»
این را می‌توان دومین واکنش مثبت دستگاه قضایی و امنیتی جمهوری اسلامی به فشار افکار عمومی و رسانه‌های جمعی دانست. پیش از این هم مسوولان بند زنان زندان اوین به دلیل بدرفتاری با زندانیان زن، در پی اعتصاب غذای زنان زندانی و فشار رسانه‌ها از مقام خود برکنار شده بودند.
این‌ها تنها دو گام حداقلی و کوچک از سوی دستگاهی است که باید پاسدار حقوق شهروندی یکایک شهروندان باشد و اجازه ندهد که حقی از آنان زائل شود. تا اینجای کار باید این اقدام‌ها را به هر دلیلی که صورت گرفته به فال نیک گرفت و همین مسیر را برای اجرای کامل حقوق شهروندی ادامه داد.
قانون احترام به آزادی‌های مشروع و حفظ حقوق شهروندی، یکی از قوانین تصویب شده در ایران است. در متن این قانون آمده است: «۵- اصل منع دستگیری و بازداشت افراد ایجاب می‌نماید که در موارد ضروری نیز به حکم و ترتیبی باشد که در قانون معین گردیده است و ظرف مهلت مقرره پرونده به مراجع صالح قضایی ارسال شود و خانواده دستگیره شدگان در جریان قرار گیرند.
۶- در جریان دستگیری و بازجویی یا استطلاع و تحقیق، از ایذای افراد نظیر بستن چشم و سایر اعضاء، تحقیر و استخفاف به آنان، اجتناب گردد.
۷- بازجویان و ماموران تحقیق از پوشاندن صورت و یا نشستن پشت سر متهم یا بردن آنان به اماکن نامعلوم و کلا اقدامهای خلاف قانون خودداری ورزند.»
حال که ستاد حقوق بشر قوه قضائیه در برابر خبر کشته شدن ستار بهشتی به میدان آمده و قصد دارد که این موضوع را پیگیری کند، چه بهتر که یکایک این موضوعات را پیگیری کند و در خصوص همه بازداشت شدگان بعد از انتخابات سال ۸۸ و حتی پیش از آنکه زیر فشار بازجویی و شکنجه قرار گرفته و در دادگاه محکوم شده‌اند، توضیح بدهد. نامه‌های زندانیان سیاسی، به خوبی گواهی است بر نقض حقوق شهروندی و انسانی آنان.
شاید بد نباشد در این شرایط که ستاد حقوق شهروندی قوه قضائیه به میدان آمده به این سوال هم پاسخ دهد که نسرین ستوده به استناد کدام قانون از دیدار با اعضای خانواده خود محروم است و دروایش گنابادی حق دسترسی به وکیل و پرونده خود را ندارند؟
سوال‌های بی‌شمار دیگری می‌توان در این خصوص مطرح کرد و از ستاد حقوق شهروندی خواست که پاسخی برای یکایک آن‌ها بیابد به این شرط که سرنخ اصلی را پیدا کند و نه یک بازجو یا سرباز - همانند آنچه که در پرونده کوی دانشگاه رخ داد و یا در ماجرای کهریزک - به عنوان متهم اصلی معرفی شود و داستان ختم به خیر شود.

متهم اصلی و عامل آنچه که رخ داده نه نیروهای اجرایی در درون زندان‌ها و بازداشتگاه‌ها بلکه مقام‌های قضایی و سیاسی هستند که بدون توجه به همین قانونی که مورد استناد ستاد حقوق بشر قرار گرفته، حکم صادر کرده‌اند. مسوول اصلی سیستمی است که در خصوص حقوق شهروندان کوتاهی کرده و به صورت سیستماتیک نقض حقوق شهروندان را برنامه ریزی و اجرا کرده است.
پس نوشت: فشار رسانه‌ها و افکار عمومی را فراموش نکنید.

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

آقای جمهوری اسلامی سیر نشدی؟


آقای جمهوری اسلامی، سیر نشدی؟
ستار بهشتی آخرین قربانی نظام امنیتی و اطلاعاتی جمهوری اسلامی است. ساختاری که در آن کشتن «دیگری» که با ما نیست نه تنها مباح بلکه واجب است و شاید هم اوجب الواجبات، همانند حفظ نظام. فرمان کشتن از‌‌ همان روزهای نخست بعد از انقلاب صادر شد، آنجایی که صادق خلخالی حکم گرفت تا خون بریزد و نهال انقلاب پا بگیرد. صدای هیچ منتقدی تحمل نشد و هر کس که گفت؛ به نام انقلاب و اسلام نکنید این کار را، شد خودفروخته ضد انقلابی که باید حذفش کرد.
ماشین خونخوار، دسته دسته مخالفان و منتقدانشان را گذاشت سینه دیوار، بی‌صدا و بی‌نشان کشته شدگان را به خاک سپرد و وقتی هم که از این آدم کشی‌های دست جمعی دست کشید به شکار مهره‌ها نشست. آن‌هایی که ترک وطن کرده بودند را با تیم‌های تروریستی از میان برداشت و آنان هم که در داخل بودند، قربانی قتل‌های زنجیره‌ای شدند؛ سعیدی سیرجانی، پوینده، کاظم سامی، مختاری، شریف و... این لیست بلند بالا‌تر از آن است که در این نوشته بگنجد. هرکجا که در دخمه‌ها نشستند و فتوا دادند، فدائیانی بودند که اجرای فرمان کنند و به راحتی آدم بکشند تا انقلاب از گزند دشمنان در امان بماند. همه آموخته‌شان از دین این بود که «اشداء الکفار». کشتند و کشتند و کشتند....
هر وقت حکومت کشت، بقیه سکوت کردند، صدایی اگر بیرون آمد خفه‌اش کردند و بعضی‌ها هم آدرس غلط دادند. جای عالیجناب خاکستری و سرخپوش عوض شد، ان که مغز می‌خورد و خون، حکم پدری را یافت که فرزندانش راه کج رفته‌اند و جریان منحرف چون غده‌ای سرطانی شناسایی شد و با مرگ سعید امامی همه گمان کردند که این ریشه خشکیده و دیگر حکومت کسی را نمی‌کشد. اما‌‌ همان سال‌ها امید می‌رصافی در زندان جان داد. بنی یعقوب را در بازداشتگاه کشتند، زهرا کاظمی به دست سعید مرتضوی کشته شد، کهریزک جان خیلی‌ها را گرفت و هدی صابر هم سازمان یافته به کام مرگ فرستاده شد.
هر چه که گذشت حکومت عریان‌تر شد، خشونت شدید‌تر و بی‌پرده‌تر، دیگر ترسی از کشتن نداشت. در خیابان شهروندان را هدف گلوله قرار داد، محمد مختاری، علی حسن‌پور، ندا آقا سلطان و... همه قربانیان ماشین خشونت حکومت بودند که همچنان می‌خواست نهال انقلاب را از گزند دشمنان در امان نگه دارد.
ما هم انگار عادت کردیم به این خبرهای بد، شدند بخشی از زندگیمان. از قبل هم همینطور بوده‌ایم، هر از گاهی مساله‌ای دلمان را به در می‌آورد، اما این درد تنها چند روز بعد تسکین پیدا می‌کند، یادمان می‌رود که این داستان سر دراز دارد. همیشه به بهانه «مصلحت»، «حقیقت» را در پس پرده پنهان و با بیان اینکه وقتش نیست، سکوت را بر همه تحمیل و راه را برای فراموشی باز کرده‌ایم.
حس شرم در ما مرده است، خشمگین شدن بر حکومت خونخوار را بلد نیستیم. انگار که همیشه منتظریم تا شاید از غیب یا غرب فرجی حاصل شود و قهرمانی بیاید و همه این رنج‌ها و درد‌ها را بردارد و ببرد با خودش و ما پرت شویم وسط گلستان. سیاستمداران کهنه کارمان، مصلحت سنجی می‌کنند و هر وقت که قرار است پرونده‌ای باز شود، حکم به سکوت می‌دهند و ما هم مطیع، انگار که آن‌ها راه را بهتر بلد هستند.
پرونده جمهوری اسلامی کم ندارد از این آدم کشی‌ها و فرار کردن از جواب دادن و پذیرفتن مسوولیت. اصلا مگر مسوولیتی هم در قبال جان شهروندانش دارد؟ شهروندان یا با حکومتند و خودی یا منتقدند و غیر خودی. خودی‌ها که دور و نزدیک دور سفره می‌نشینند و غیر خودی‌ها هم سهمشان می‌شود همین چیزهایی که دیده‌ایم این سال‌ها و ککمان هم نگزیده است.
شاید چند روز بعد باز هم قلب عالیترین مقام جریحه دار شود و حکم بدهد که بروید و رسیدگی کنید، مثل کهریزک، مثل کوی دانشگاه، مثل قتل‌های زنجیره‌ای. بعد از مدتی هم سعید مرتضوی حکم دولتی بگیرد، عروجعلی ببرزاده به اتهام دزدی ریش تراش محاکمه شود و فرهاد نظری خنده‌اش را تحویلمان بدهد و فلاحیان و‌پور محمدی گزینه ریاست جمهوری شوند و در دستگاه عریض و طویل جمهوری اسلامی صاحب مسندی و روح الله حسینیان هم نماینده مجلس، یکی هم مثل موسوی تبریزی لباس اصلاح طلبی به تن کند. اینجا هم یک مامور بخت برگشته‌ای که دل به اسلام انقلابی باخته و پاسدار ولایت بوده، احتمالا زیاده روی کرده و خواسته راه لاجوردی را برود، می‌شود متهم درجه یک و می‌آید دادگاه و حکم هم می‌گیرد. مگر سعید عسگر در روز روشن مقابل شورای شهر سعید حجاریان را هدف قرار نداد؟ الان کجاست؟
آدرس اشتباه ندهیم، مقصر اصلی مائیم که این همه آدمکشی را تحمیل کرده‌ایم، مائیم که حکمرانی آدم کشان را تاب آورده‌ایم و به حداقل‌ها رضایت داده‌ایم، برای گزارش شورای امنیت ملی در خصوص قتل‌های زنجیره‌ای و کوی دانشگاه هورا کشیده‌ام.... مائیم که دهه ۶۰ را با سکوت قبرستانی خودمان به بهانه مصلحت جویی بایگانی کرده‌ایم و هیچ‌گاه خونخواهی نکرده‌ایم.
نه اشتباه نکنید، منظورم این نیست که شعارمان بشود «می‌کشم می‌کشم آنکه برادرم کشت»، شعارمان هم این باشد، زورما به این حکومت تا بن دندان مسلح به نفت و اسلحه نمی‌رسد، اما تنها غم و غصه را تلنبار کردن چاره درد نیست. باید سرشاخه اصلی آدم کشان را نشانه رفت و از او خواست و وادرش کرد که جواب بدهد چطور در این نظام آدم کشان ارج و قرب دارند و بر مسندند. مگر نه اینکه طبق همین قانون اساسی نیم بند و شرعی که ولی فقیه خود را پاسدار آن می‌داند، حرمت و جان شهروندان مهم‌تر از همه اموراست.

سقف کوتاه رویاهای ما


نا‌امیدی دشمنی که بر ما غلبه کرد!
سال ۸۶ بود که یک سالنامه تدارک می‌دیدیم برای هفته نامه حدیث قزوین و از منیژه غزنویان خواستیم که یک مطلب بنویسد برای سرآغاز سالنامه. او هم رفت سراغ ترانه «تصور کن، اگه حتی تصور کردنش سخته» و بعد هم نوشت دلیل اینکه ما شکست می‌خوریم به روی خودمان نمی‌آوریم و پوست کلفت‌تر می‌شویم، ضعفمان در رویا‌پردازی و تصور کردن جهان بهتری است.
سقف آرزو‌هایمان کوتاه است و چون برای خودمان چندان هم مهم نیست، پس از اینکه دستمان از رسیدن به ان چه که می‌خواستیم کوتاه می‌ماند، چند وقتی افسردگی می‌گیرم و بعد هم روز از نو و روزی از نو، یک آرزوی دیگر با سقفی کوتاه‌تر تصور می‌کنیم.
منیژه راست می‌گفت؛ همین سه سال گذشته را نگاه کنیم از خرداد ۸۸ تا همین امروز و همه شعارهایی که دادیم و سرکوب شد، نه کمی به عقب‌تر بازگردیم؛ سال ۱۳۷۶ و انتخابات دوم خرداد و امید به فردایی بهتر که رسیده است به اینجا که برویم و از ناطق نوری - رقیب انتخاباتی سال ۷۶ - دعوت کنیم که بیاید و ما را نجات دهد از این وضعیت.
این را حکومت بر ما تحمیل کرده یا خودمان به این تحمیل تن داده‌ایم حرف من نیست، حرف من اصلا این هم نیست که ناطق نوری خوب است یا مثلا محمد علی نجفی - چون من فکر می‌کنم در ساختار جمهوری اسلامی که حالا نفت و سپاه به هم تنیده شده‌اند و ایدئولوژی اسلام گرایی هم دارد تن به اصلاح نمی‌دهد، اصلاحی که بتواند رویاهای ما را برآورده کند- حرف من این است که ما روز به روز خودمان و خواست‌هایمان را تقلیل می‌دهیم و به جایی می‌رسیم که از پس حال روحی بد خودمان هم برنمی آئیم و نسبتش می‌دهیم به فضای جامعه و اینکه داغدار رنج‌های جامعه هستیم.
اما باورش سخت نیست که دروغ می‌گوییم؛ تغیر وضعیت فعلی با غصه خوردن و غم دار بودن و غمگین نشان دادن خودمان ممکن نیست. ما قبل از هر چیزی باید باور کنیم که آرزوهایی داریم - هم برای خودمان و هم برای جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم- و برای رسیدن به رویا‌هامان تلاش می‌کنیم نه اینکه بخزیم به گرمابه درون خود و آرام آرام بی‌تفاوتی را پیشه کنیم.
پی نوشت: دانش آموز که بودم می‌خواستم در باره اینکه می‌خواهید درآینده چکاره شوید، انشا بنویسم. رفتم از دایی بزرگِ کمک بگیرم و پرسید که می‌خواهی چکاره شوی؟ گفتم: معلم! زد زیر خنده که من می‌خواستم خدا شوم، ارتشی از آب درآمدم تو که می‌خواهی معلم شوی خدا رحم کند.
حال نوشت: آرش سیگارچی پرسیده بود چرا وبلاگ نمی‌نویسی؟ جواب دادم از تنبلی، اما واقعیتش همین است که این بالا نوشتم.

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

شورای اطلاع رسانی دولت اراذل


به عادت معمول، نسخه اینترنتی روزنامه های چاپ داخل را مرور می کردم که این عکس توجه ام را جلب کرد. دبیر شورای اطلاع رسانی دولت، چهره اش آشنا به نظر می رسید. کمی و تنها کمی بازگشت به گذشته ای نه چندان دور نیاز بود تا یادم بیاید این سید ضیاء را.
سال های دانشجویی که همزمان بود با شروع روزنامه نگاری و به عنوان خبرنگار و البته دیدار دوستان، به دانشگاه بین المللی قزوین می رفتم، یک نفر بود که همیشه جلسه به هم می زد. از در سالن دانشکده فنی که داخل می شد، همه منتظر بودند تا سر و صدا راه بیاندازد و جلسه را به آشوب بکشد. بد دهن بود و هتاک. یادم نمی رود یک بار که تشکل دانشجویان اصلاح طلب برای خانواده زندانیان سیاسی بزرگداشت گرفته بود، همین ضیاء بلوایی به پا کرد. آن روزها علی افشاری در زندان بود، رضا علیجانی و تقی رحمانی هم. خوب خاطرم هست که خانم بختیار نژاد، خانم محمدی و آقای افشاری - پدر علی - میهمان برنامه بودند و همین دبیر فعلی شورای اطلاع رسانی دولت، جلسه را به هم ریخت و بدترین توهین ها را به مهمان ها و به ویژه پدر علی افشاری کرد.
ضیاء یک بار هم زیر آب مرا روزهایی که هفته نامه ولایت قزوین می رفتم، زد. رفته بود پیش مدیر مسوول و گفته بود این همه اش با بچه های نهضت آزادی است. از نظر آن ها هر کس که مخالفشان بود، حتمن ریشه اش به نهضت می رسید و بس. هر گزارشی که از دانشگاه می نوشتم، چند برابر آن را جوابیه می نوشت و مدیرمسوول هم همه را منتشر می کرد.
در کمتر درگیری دانشگاه بود که رد ضیاء دیده نشود، با این حال خودش را دموکراسی خواه می دانست و ژست های آکادمیک هم می گرفت. اما به جای سخت که می رسید، نمونه خوبی از دعواهای معروف به چاله میدانی بود، بی ادب، هتاک و تهدید کننده. اگر اشتباه نکنم یک دوره ای هم در جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه بین المللی قزوین، عضو شورای مرکزی شد.
دوران دانشجویی اش که تمام شد خبری از او نداشتم. غیر بومی بود، اما تا آنجا که خاطرم هست، از 78 تا 85 همچنان دانشجو بود، می آمد و می رفت.
سال 87، خبر رسید که رئیس روابط عمومی وزارت نفت شده است، برق از سرم پرید. آدمی که درست مثل سعید تاجیک فحش می دهد را چه به روابط عمومی وزارت نفت. اما من اشتباه می کردم، این آدم ها پله های قدرت را با آسانسور می آیند بالا. حالا هم شده است، دبیر شورای عالی اطلاع رسانی دولت! البته که نباید تعجب کرد، در دولتی که همه مدیرانش دستی در فساد دارند و بی اخلاقی، برآمده از دزدی رای شهروندان است، رئیس آن محمود احمدی نژاد است و معاون اول رحیمی، مرتضوی قاتل، حکم می گیرد و مصباح یزدی می شود ایدئولوگ، چرا یکی مثل ضیاء الدین نورالدینی به این مقام نرسد. ویترین اراذل و اوباش برای خودش در دانشگاه. نمونه بارز بد دهنی و فحش های رکیک دادن. این انتخاب هوشمندانه را باید به احمدی نژاد تبریک گفت؛ نه این که غلو کنم، واقعیت همین است که او در میان همه اطرافیانش، هیچکس را شایسته تر از ضیاء نورالدینی برای دبیری شورای اطلاع رسانی دولت فاسد و دروغ نمی یافت.

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

زخم هایی که تازه هستند

یک - کم سن و سال تر از این روزها بودم که با هر آژیر قرمزی، یک نفر باید می دوید مادر بزرگ را می گرفت و یک نفر هم مادر را که فریاد می زدند به درگاه خدایی که در تصورشان، همیشه در آسمان ها بود. آن سال ها دو دایی، یکی سرباز بود و دیگر هم استخدام ارتش، در جنگ بودند. دایی بزرگ تر به روایت خودش، روزها شعار داده بود که ما همه سرباز تویم ... تا سرانجام به استخدام درآمده بود و دومی هم از سر اجبار. نامه هاشان که دیر می شد، هراس برمان می داشت که نکند این روزها خبری بد برسد. خبرهای بد همیشه بود، کمتر روزی بود شهر را حجله نبندند.
یادش بخیر، سید ابوطالب، پیرمرد مغازه دار که تا مرد چشم به راه پسرهایش ماند. هیچکدام برنگشتند و آخر سر هم، خودش رفت تا شاید آن طرف این دنیا پیدایشان کند. آن روزها جنگ بود، زوره هواپیماها و آژیر خطرها و اعلام وضعیت قرمز و جنگ زدگانی که ترک دیار کرده بودند. در همه آن سال ها فقط یک بمب به قزوین خورد، آن هم در بیابان های اطراف شهر اما ترس و دلهره اش همیشه بود و ماند.
یکی می خواست 24 ساعته به تهران برسد و این طرف هم می خواست از راه کربلا به قدس برسد و در این راه این مردمان عادی بودند که جان و زندگی شان را دادند و رفتند برای همیشه تا به جایشان گروهی دیگر بنشینند و با افتخارهای آنان حکم برانند.
آنان که رفتند به آنچه که در ذهنشان بود، رسیدند، به وظیفه عمل کردند اما آنان که تنها خاک جبهه بر پیشانی شان نشسته بود یا نه، حالا خدا را هم بندگی نمی کنند. یکی بود در قزوین که همه سال ها را در جبهه مانده بود، همه گمان می کردند که دیگر باز نمی گردد، اما وقتی که اسرای جنگی بازگشتند، او هم آمد. می گفتند حاجی بوده است در خط مقدم اما بی ادعا رفت یک گوشه شهر، مغازه ای گرفت و کباب پز شد. این را تا دو سال قبل نمی دانستم. تا این که یک روز در جایی دیگر دیدمش، حکایت ها کرد از آن روزها. همین حاجی، برادرش بعد از جنگ به سیستم دولتی راه یافته بود و حالا برای خودش برو بیایی داشت که نگو، اما خودش حاضر نبود وشه دنج کبابی را با جای دیگر عوض کند.
درست مثل سید احمد، تنها پسر بازمانده سید ابوطالب که وقتی پدر رفت، همان مغازه سر چهار راه بازار را تفکیک کرد، سهم خواهر ها را داد و یک دهنه کوچک از مغازه ماند و خودش. تا آخرین باری که دیدمش، هنوز هم دوچرخه سوار می شد و تنها داشته اش از آن دو برادر، عکسی بود و چشمانی منتظر، حتی فخرالدین، را هم به اجباری فرستاد و هر چه که فخرالدین اصرار کرد که بماند در همین قزوین، به کسی رو نیانداخت که معتقد بود، خون برادرانش ارزشمندتر از آن است که زبان باز کند.
آن وقت یک دوست داشتم من، که دایی ش، در جنگ شهید شده بود، به هر مناسبتی، چفیه ای به گردن میانداخت و از رانت دایی تا آنجا که توانست، استفاده کرد. هر کجا که جمع دولتی ها بود حتما سعی می کرد به یاد آنها بیاورد که خواهر زاده فلانی است....
حکایت آنهایی که جان دادند برای میهن و این هایی که ماندند و میراث خوار جان باختگان شدند، هنوز هم ادامه دارد. زخمی است و شاید استخوانی لای زخم که تازه نمی شود.
دو - هشت سال جنگیدن، ویرانی و آوارگی، برای مردم یک سرزمین که شاید تنها گناهشان حاکمانی مستبد و جاه طلب بوده کافی است. بیش از دو دهه است که از پایان جنگ گذشته اما هنوز خرمشهر، خرم نشده است، شهر هم نشده است، هنوز هستند مادرانی که دنبال گمشده شان می چرخند و جوانانی که تنها خاطره شان از دوران کودکی، صدای زوزه است و آوارگی و خانواده ای که بخشی از آن گم شد. هنوز هستند، مصدومان جنگی که روانشان آرام نگرفته، مانده اند گوشه آسایشگاه و تنها به بهانه مناسبت های دولتی کسی یادی از آن ها می کند. هستند رزمندگانی که بی چشمداشت به میراث پس از جنگ، دنبال یک لقمه نان رفتند و گرفتار شدند. مگر نبود مصطفی که روایت می کرد از دوستانش که چگونه یکی، یکی روی مین ها رفتند تا شاید معبر باز شود. این زخم ها بر جا مانده است که دوباره ناقوس جنگ به صدا درآمده و باز هم حاکمان جا طلب و خود رای، ماندگاریشان را در گشودن آتش دیده اند. اما نه باور کنید این مردم، این سرزمین تاوان این حاکمان را بارها پس داده است. همین حکومتی که در زندان، جان فرزندان این سرزمین را گرفت، جان خیلی از جوان های ایرانی گرفته شد در جبهه، تا بمانند و به ظلم حکم کنند.
سه - برای این که جنگی دوباره در نگیرد تا حکومت ایران به بهانه شرایط حساس فعلی، خدای ناکرده دوباره ماشین اعدام را به حرکت درآورد، برای این که دوباره زخم راکت و موشک بر دیوارهای شهر نماند، برای این که مادرها فرزندانشان را گم نکنند و پدرها دوباره چشم انتظار نمانند، بکوشیم تا سایه جنگ از سر این کشور و سرزمین رخت بربندد. اگر گمان می کنیم که جنگ سقوط جمهوری اسلامی را در پی دارد و در نهان با آن موافقیم تنها لحظه ای، زخم های بر جا مانده از جنگ هشت ساله را در ذهن مرور کنیم. برای تغییر حکومت و تحمیل خواسته هایمان به حکومت، نیازی به حمله خارجی نداریم، جای زخم های جنگ هشت ساله هنوز خوب نشده است...... 

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

حاشیه های یک توافق



یک - ما «مهاجر» بودیم، شاید هم «تبعیدی» بی‌آنکه خودمان هم بدانیم در چه دورانی و برای چه. پدربزرگ که هر چه یادش می‌آمد، همینجایی که بودیم، زندگی کرده، حتی «مشهدی علی پناه» هم که مسن‌ترین آدم آبادی بود، حضور قزاق‌ها در قزوین را برایمان تعریف می‌کرد و البته با چاشنی شجاعت‌های خودش. برای همین ما باور نمی‌کردیم و بقیه اهالی هم می‌گفتند که حرف‌هایش را باور نکنید، آخر یک بار می‌گفت دو سرباز قزاق را در رودخانه‌ای که ما کنارش بازی می‌کردیم کشته و به چشم خود رضا خان را دیده است، سوار بر اسب و در جلو لشگر!
برای همین ما هیچ وقت نفهمیدیم که کِی و از کجا به اجبار به قزوین کوچانده شده‌ایم. یک روایت می‌گفت، در دوران صفویان برای مقابله با «شاهسون‌ها» که در قزوین زیاد بودند و یک روایت دیگر هم می‌گفت در دوران رضا خان و در راستای «پراکندن ایلات و عشایر». هر کدامش که بود، ما پرت شده بودیم جایی دیگر و پدر بزرگ، آن طور که خودش تعریف می‌کرد، با جان کندن صاحب زمین شده بود و ما هم تبعیدی و مهاجر.
همین مرا می‌کشاند که کشف کنم از کجا آمده‌ایم، چرا اینجا. گویی در طلب «هویت گمشده‌ای» در تاریخ و جغرافیا سرگردان مانده بودم. شبیه به قهوه تلخ، انگار اسناد تاریخی دوران پیشینیان من را موریانه خورده بود. سرانجام نشانم دادند، که از روستای در اطراف «ماهیدشت کرمانشاه» کوچانده شده‌ایم. این همه سرنوشت ایلی است که حالا در قزوین تنها نامی از آن باقی مانده و به زندگی مدرن تن داده است.
دو - این روز‌ها توافقنامه دو حزب کردی ایران، کم حاشیه نساخته است. این دو حزب در توافقنامه خود خواستار حکومتی «سکولار»، «دموکرات» و البته «فدرال» در ایران شده‌اند و در واکنش به آن گروهی دیگر از فعالان سیاسی، این توافقنامه را «سرآغاز تجزیه طلبی» خوانده‌اند. در واکنشی دیگر به بیانیه گروهی از شخصیت‌های سیاسی، بیانیه‌ای دیگر با امضاء فعالان کردی منتشر شده و زیستن در چارچوب مرزهای ایران برای کرد‌ها را غیر ممکن توصیف کرده است. همین بیانیه دوم زمینه را برای افزایش حمله به دو حزب کردی به بهانه تقویت میل به تجزیه طلبی در کردستان ایران فراهم کرده است.
اما عبدالله مهتدی، به عنوان دبیر کل حزب کومله در گفت‌و‌گو با رادیو فرانسه، هر گونه تاکید بر تجزیه طلبی و جدا شدن کردستان از ایران را انکار می‌کند و معتقد است که «توافقنامه آن‌ها در چارچوب مرزهای ایران معنا دار است و دموکرات و کومله نمی‌خواهند راهی همچون اقلیم کردستان عراق در پیش بگیرند.»
سه - اینکه آیا حکومت فدرال در ایران کثیر الاقوام، پاسخ می‌دهد یا نه، سوالی است که باید در فرصتی دیگر به آن پاسخ داد. آنچه که در اینجا به دنبال آن هستم، این شیوه سخن گفتن و زبان تندی است که دو سوی داستان در پیش گرفته‌اند. «تمامیت ارضی» و «حق تعیین سرنوشت»، بهانه هر دو سو برای کشاکشی است که زبان مدنی در آن فراموش شده است.
چه مخالفان و منتقدان توافقنامه بر این باورند که در شرایط فعلی - که منطقه ناآرام است و قدرت‌های غربی برای تجزیه کشورهای سوریه، ترکیه و ایران و البته به تازگی افغانستان تلاش می‌کنند- سخن گفتن با این زبان نه تنها راهکاری مناسبی نیست که همراهی و هم صدایی با آنانی است که چشم به ایران دوخته‌اند و تلاش دارند که در هر گوشه‌ای، بخشی از ایران را جدا کنند و در مقابل، موافقان بیانیه هم بر این باور که باید از این فرصت تاریخی ایران «در آستانه گذار»، بهره لازم را بگیرند و سنگ‌هایشان را با جریان‌های سیاسی باز کنند.
چهار- واقعیت این است که اقوام ایرانی تجربه و خاطره تاریخی خوبی از تحولات صد سال اخیر ندارند. آن‌ها چه در «حکومت اقتدارگرای پهلوی» و چه در «دولت ایدئولوژیک جمهوری اسلامی»، مورد سرکوب قرار گرفته‌اند. اما تنها آنان نبوده‌اند که طعم تلخ سرکوب را چشیده‌اند، گر چه بیش از دیگران تاوان داده‌اند. حکومت پهلوی به بهانه حفظ اقتدار دولت مرکزی، شورش‌های محلی را سرکوب کرده و جمهوری اسلامی برای تثبیت خود، فرمان حمله به کردستان را صادر کرده و نگذاشته است گفت‌و‌گوهای بزرگان در منطقه به نتیجه برسد و حس اعتماد متقابل شکل بگیرد. همین پیشینه، جریان‌های هویت طلب را نسبت به رویدادهای آینده نگران کرده است.
اما آنچه که در بیانیه حمایتی شخصیت‌های مدنی و رسانه‌ای کرد به چشم می‌خورد، فرا‌تر از آن است که تنها سرکوب‌های حکومتی را نشانه رفته باشد. چه نویسندگان این بیانیه، زیستن در مرزهای ایران را ناممکن دانسته و ظلم را به همه ایرانیان نسبت داده‌اند. در حالی که هر فرد منصفی می‌داند که در ایران «نسل کشی» و «نژاد پرستی»، رویه و گفتمان غالب نبوده است. آنچه که در ایران پس از انقلاب وجود داشته، سرکوب مخالفان و منتقدان ایدئولوژیکش از هر نوعی بوده و تا آنجا پیش رفته که دامان قائم مقام رهبری و مسوولان حکومتی را هم گرفته است. گویی نویسندگان بیانیه، از دل توافقنامه دو حزب کردی، آنچه را که خواسته‌اند، کشف کرده و نیت پنهان آشکار کرده‌اند. حکایتشان‌‌ همان کاسه داغ‌تر از آش است.
پنج - هنگامه‌ای که حکومت نه تنها از بحران‌ها نمی‌کاهد که بحران آفرینی هم پیشه کرده و بی‌آنکه متوجه شود و یا از عمد، برای مقابله به یک جریان - کردستان - جریان دیگر - آذربایجان - را تقویت می‌کند و اندک تارهای ارتباطی موجود را قطع می‌کند و همه همبستگی اجتماعی را بر باد می‌دهد، این وظیفه فعالان سیاسی و مدنی مخالف حکومت است که برنامه فردای ایران را به گونه‌ای تنظیم کنند که به تقویت اعتماد و همبستگی اجتماعی بیانجامد. در این راه، به کار بردن زبانی که دیگری را در جای محکوم بنشاند و هر گونه امکان گفت‌و‌گو را سلب کند نه تنها کمکی به بازگشت همبستگی اجتماعی نخواهد کرد بلکه کینه ورزی و کینه توزی را عمق می‌بخشد و راه‌های همکاری مشترک را مسدود می‌کند.
ایران نه عراق است و نه سوریه که تجربه‌ای بیشتر از هر دو برای دموکراسی دارد و جامعه مدنی سرکوب شده‌ای که از هر روزنه‌ای برای نشان دادن توان خود بهره می‌گیرد و مردمانی که توان درکشان از تحولات افزون‌تر است و در بزنگاه‌های تاریخی نقششان را به خوبی ایفا می‌کنند.
پس در این شرایط باید بر آنان که در دو سوی ماجرا، زبان تند به کار گرفته و به چاله «پان گرایی» افتاده‌اند، خرده گرفت و به گفت‌و‌گو فراخواندشان. آنان که می‌گویند برای سرکوب هویت طلبانی که نیت تجزیه دارند و پنهان می‌کنند، حاضرند در کنار حکومت جمهوری اسلامی بایستند و راه سرکوب را نشان دهند، همانقدر خطر آفرین هستند که امضاء کنندگان بیانیه‌ای که زیستن در چارچوب مرزهای ایران را غیر ممکن دانسته و از نیروی خارجی خواسته‌اند که راهی برای نجاتشان - که احتمالا همراه با لشگرکشی و تجزیه ایران خواهد بود - بیاندیشند.
راه حل این نیست، راه حل می‌دانداری کسانی است که بتوانند دو سوی داستان را بر سر میز بنشانند و این اطمینان را در آن‌ها به وجود بیاورند که در ایران فردا، کردستان‌‌ همان قدر از ایران و حکومت سهم دارد که خوزستان و بلوچستان و آذربایجان و تهران و اصفهان و شیراز. اهل تسنن، بهائیان، مسیحیان و هر اقلیت دیگر، در دست یابی به مناصب حکومتی و برخورداری از حقوق انسانی و اساسی، تفاوتی با اهل تشییع نخواهند داشت. اعتماد سازی و تقویت حس هبستگی اجتماعی و عینیت بخشیدن به اینکه در فردای ایران، این ملک مشاع هر چه که دارد، متعلق به همه ایرانیان است، فارغ از هر رنگ،‌نژاد، مذهب و تفکر تا ایران برای ایرانیان باقی بماند.
شش- ما پرت شده بودیم اما نه از ایران که از کرمانشاه به قزوین داخل مرزهای ایران!

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

خانه‎ات را بفروش، دلار بخر


یک- خانه‌ات را بفروش، دلار بخر
 دلار این روز‌ها مهم‌ترین سوژه ایرانیان است. یکی از دوستانم دیروز تعریف می‌کرد که همکارانش که روزهای پیش، همیشه سرگرم بحث در باره حریم سلطان بودند، چگونه از افزایش ساعت به ساعت قیمت دلار با هیجان حرف می‌زدند و البته با تکان دادن سر که چرا دارایی‌هایمان را به دلار تبدیل نکردیم. 
دوستان دوست من اشتباه کرده‌اند، همانطور که خیلی‌های دیگر در سال‌های گذشته این اشتباه را مرتکب شدند. یک ماهی پیش از خروجم از ایران، یکی از نزدیکان مبلغ ۵۰ میلیون تومان پول داشت، آن روز‌ها قیمت سکه اگر اشتباه نکنم، به سیصد هزار تومان هم نرسیده بود، سرگردان مانده بود که چه کند با این سرمایه که اگر بر ارزش آن افزوده نمی‌شود، ارزشش حفظ شود، اگر سود آور نیست، زیان به همراه نداشته باشد. 
سه راهکار پیش رویش گذاشته بودند: 
یک - ساخت و ساز
دو- سپرده بانکی
سه- سرمایه گذاری در یک رستوران
او راه نخست را انتخاب کرد و حالا هم خوشحال که ۵۰ میلیون تومانش به ۸۰ میلیون تومان تبدیل شده است. اما آیا واقعا این طور است؟ سال گذشته او می‌توانست با ۵۰ میلیون تومان نزدیک به ۴۰ هزار دلار تهیه کند حالا با ۸۰ میلیون تومان با دلار ۲۵۰۰ تومانی او ۳۲ هزار دلار سرمایه دارد، آن هم با گذشت یک سال و چهار ماه. نه تنها سودی نبرده که با کاهش سرمایه هم روبرو شده است. حال تصور کنید، او سرمایه‌اش را به بازار ارز می‌برد هم اکنون ۱۰۰ میلیون تومان سرمایه ریالی داشت. 
این داستان یک اتفاق ساده در اقتصاد ایران است. 

دو- تبدیل دلار به کالای سرمایه‌ای
گفت‌و‌گوی بهمنی، رئیس کل بانک مرکزی با خبرآنلاین را بخوانید. او گفته است که شهروندان دلار را به عنوان یک کالای سرمایه‌ای خریداری و نگهداری می‌کنند. انتظار دارند که همچنان قیمت آن افزایش پیدا کند. تقاضا برای دلار و سکه افزایش پیدا کرده و عرضه پاسخگوی تقاضا نیست. حرف‌های بهمنی کاملا درست است اما دلیلی برای نادیده گرفتن نقش دولت در شکل گرفتن این فضا نمی‌شود. 
سرمایه و سرمایه گذاری به ذات محافظه کارند و به دنبال محیطی که بیشترین اطمینان را به آنان بدهد. سرمایه ریسک گریز و آینده نگر و البته منفعت جو است. حال بد نیست آقای رئیس کارنامه دولت در فراهم کردن این شرایط اقتصادی را هم ببیند و بپرسد که چرا سرمایه گذاران ایرانی بازار ارز و سکه را مطمئن‌ترین بازار برای کسب سود می‌بینند و حاضر نیستند سپرده‌های خود را راهی بورس و یا بانک‌ها کنند؟ چرا تولید کنندگان خرده پا هم بازار ارز را به ادامه تولید ترجیح می‌دهند؟ 
پاسخ همه این‌ها را در گزیده شاخص‌های اقتصادی ایران می‌توان گرفت. در جایی که شاخص فضای کسب و کار ۱۴۴ است و ریسک سرمایه گذاری افزایش یافته، سرمایه دار منفعت جو و سنتی، راهی غیر از آنچه که در ایران اتفاق افتاده در پیش نخواهد گرفت. 
سه - سرمایه داری محافظه کارانه سنتی
اگر اقتصاد ایران، سالم بود و مدرن، طبیعی بود که وقتی قیمت‌ها افزایش یابد، بازار واکنش منفی نشان دهد و برای پائین آمدن قیمت‌ها تقاضا کاهش پیدا کند. اما گویا در چهار راه استانبول تهران داستان واروونه است. هر چه که قیمت‌ها بالا می‌رود، میل مردم برای خرید - به خاطر هراس از افزایش بیشتر قیمت‌ها - افزایش پیدا می‌کند و شهروندان راهکار ذخیره سازی را دنبال می‌کنند. 
اگر همه کوتاهی‌های دولت برای دامن زدن به افزایش قیمت‌ها را کنار بگذاریم، شهروندان هم در این بازار آشفته بی‌تقصیر نبوده‌اند. آن‌ها که «اخلاق موتلفه‌ای بازار» را خوب یاد گرفته‌اند، این روز‌ها مطمئن‌ترین راه‌ها را برای سود بیشتر انتخاب می‌کنند. 
چهار - خداحافظی با سرمایه اجتماعی
باز هم فرض را بر این بگذاریم که یک دولت برآمده از رای مردم در ایران بر سر کار بود و این وضعیت بر بازار حاکم می‌شد، آن وقت وظیفه شهروندان چه بود؟ آیا آن‌ها باز هم همین رفتار را پیشه می‌کردند؟ آیا آن‌ها سرمایه‌های اندوخته شده اشان را راهی بازارهای سازمان سافته می‌کردند تا دولت را در کاهش قیمت‌ها و التهاب بازار کمک کنند؟ 
به گمان من این گمشده فضای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایران است. اینکه مردم اعتمادی به دولت و آینده ندارند، دولت را از خودشان نمی‌دانند و البته منفعت گرایی فردیشان - از نوع فردگرایی منفی و نه مثبت - روز به روز قدرتمند‌تر می‌شود و سرمایه اجتماعی در ایران رو به زوال می‌رود.

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

میراث مصدق و فردای ایران


اگر ایران نفت نداشت، انگلیس و امریکا دلیلی برای کودتا علیه دولت مصدق داشتند؟ این سوالی است که برای یافتن پاسخ آن نیازی به کنکاش بسیار نیست. چه ایران با منابع زیر زمینی غنی و جایگاه جغرافیایش در منطقه خاور میانه، جذابیت‌های ویژه‌ای داشته است و همین سبب شده که دولت‌های غربی همواره به دنبال یافتن پایگاهی در این سرزمین باشند.
اما اگر ایران از نظر منابع زیز زمینی فقیر بود، آیا باز هم جذابیتی برای انگلیس و امریکا داشت تا در امور داخلی این کشور دخالت کنند و بنیان حکومت مردمی و دموکراتیک دکتر مصدق را براندازند؟ طرح این پرسش به این دلیل است که نقش نفت به عنوان یکی از موانع اصلی دموکراسی در ایران بازخوانی شود و در یابیم که این طلای سیاه چگونه به منبعی نفرین شده برای ما تبدیل شده است.
واقعیت این است که هیچ سیاستمداری خالی از اشتباه نیست و مصدق نیز در شمار همین انسان‌های سیاستمدار، با این تفاوت که او سودای دموکراسی و توسعه و البته استقلال ایران را در سر داشت و در این راه تا آنجایی که در توانش بود ایستاد و آنجایی که کودتاچیان با کمک نیروی خارجی، قصد جانش را کردند، چاره‌ای جز تسلیم نیافت.
از بدشانسی‌های دولت مصدق بود که ملی شدن صنعت نفت او همزمان با اوج گیری "سرخ‌ها" در منطقه بود. شاید اگر شوروی کمونیست وجود نداشت، امریکا، هیچ‌گاه دست در دست انگلیس نمی‌گذاشت تا حکومت مصدق فرو بریزد و دیکتاتوری و استبداد به ایران باز گردد. اما هراس انگلیسی‌ها نه از گسترش کمونیست در ایران که برای از دست رفتن منافعشان در ایران بود.
مصدق برای اینکه ریشه استعمار در ایران را بخشکاند، سیاست موازنه منفی را در پیش گرفت. چه‌‌ همان زمان که انگلیسی‌ها در جنوب ایران، امتیازهای بیشماری داشتند، روس‌ها هم چشم به شمال ایران دوخته بودند و می‌خواستند که‌‌  از‌‌ همان امتیاز‌ها برخوردار شوند. اگر حکومت به این خواسته تن در می‌داد، از ایران چه بر جای می‌ماند جز سرزمینی که بلوک شرق و غرب به تقسیم منابع زیر زمینی آن نشسته‌اند و عرض خود می‌برند و زحمت ما می‌دارند؟ چاره کار جز آنچه که مصدق کرد، نبود. او باید ریشه‌های دخالت خارجی و دست درازی آنان به منابع زیر زمینی ایران را قطع می‌کرد و آنچه که متعلق به این سرزمین بود را در اختیار خود آنان قرار می‌داد.
برای همین، سالروز ملی شدن صنعت نفت را باید به عنوان یک مناسبت ملی، پاس داشت و کوشش‌های بی‌دریغ مصدق و یارانش را نه تنها به فراموشی نسپرد، بلکه قدر هم نهاد. اما آنچه که از تلاش‌های مصدق در ایران امروز به جای مانده است، نفتی است که در اختیار دولت قرار گرفته و دولت را از شهروندان بی‌نیاز کرده است و باید چاره ای برای آن اندیشید.
دولت نفتی
نفت این امکان را به دولت‌های مستقر در ایران - در دوره‌های تاریخی مختلف – داده است که ثروتمند شوند و هزینه‌هایشان را نه از محل مالیات‌های شهروندان و فعالیت‌های تولیدی که از فروش منابع زیر زمینی تامین کنند. دولت بی‌نیاز از شهروندان، بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شده و البته فساد هم در آن نهادینه‌تر. چه حکومتی که این همه ثروت را در اختیار دارد، این امکان را خواهد داشت که دستگاه نظامی‌اش را بزرگ‌تر کند.
کافی است نگاهی به افزایش بودجه نظامی ایران در سالهایی که بهای نفت افزایش یافته بیاندازیم. همین امسال مقام‌های دولتی اعلام کردند که بودجه نهادهای نظامی کشور ۱۳۷ درصد افزایش می‌یابد. در پیش از انقلاب هم‌‌ همان زمان که قیمت نفت ناگهان افزایش یافت، حکومت در گام نخست، بودجه بخش نظامی کشور را از ۷۷ میلیون دلار به ۸/۷ میلیارد دلار افزایش داد.
نه اینکه افزایش بودجه نظامی به خودی خود، دارای اشکال باشد، اما در کشوری که رویای حاکمان آن، رسیدن به تمدن جهانی بوده است، توسعه زیرساخت‌ها و افزایش سطح عمومی رفاه شهروندان باید اهمیتی بیشتر از افزایش بودجه نظامی داشته باشد. آن هم در دورانی که تهدید نظامی کمتری علیه کشور وجود داشته است.
محمد مصدق هنگامی که ملی شدن صنعت نفت کشور را پیگیر بود، این باور را داشت که درآمدهای نفتی را برای توسعه و آبادانی و رفاه مردم هزینه خواهیم کرد و نه هزینه‌های جاری دولت. اما درآمدهای نفتی این امکان را به حکومت داد تا با بهره گیری از آن، هم بر حجم کارکنان دولتی بیافزاید و هم بازار داخلی را با واردات کالای خارجی اشباح کند. بررسی جایابی شهرک‌های صنعتی در ایران هم به خوبی نشان می‌دهد که بخشی از حاصل خیز‌ترین زمین‌های ایران در اختیار کارخانه‌های قرار گرفته‌اند که در گام نخست، کارشان مونتاژ قطعات وارداتی بوده است. افزایش واردات از ۲ میلیارد دلار به ۲/۱۴ میلیارد دلار به خوبی، ولع تمام نشدنی حکومت پهلوی برای واردات را نشان می‌دهد. واردات در سال‌های بعد از انقلاب نیز رشدی تصاعدی داشته است.
نفت دشمن طبقه متوسط
درآمدهای نفتی این امکان را به حکومت داده است که به رقیبی سرسخت برای بخش خصوصی تبدیل شود. چه همه ثروت را در اختیار دارد و در تقسیم آن، سیاست‌های خاص خود را اعمال می‌کند. هر کس که به دستگاه حکومتی نزدیک‌تر و وفادار‌تر است، امکان بهره‌مندی بیشتری را دارد. شکل گیری بنیادهای دولتی که بخش زیادی از فعالیت‌های اقتصادی کشور را در اختیار دارند تنها با تکیه بر درآمدهای این منبع بی‌پایان امکان پذیر بوده است.
نگاهی به جمعیت شاغلان در دوره‌های مختلف تاریخ ایران نشان می‌دهد که هر چه که عمر دلت نفتی بیشتر شده است، حجم دولت بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شده و در مقابل آن، بخش خصوصی کوچک‌تر شده است. به روایت آمارهای مرکز آمار ایران، بخش خصوصی در فاصله ۲۰ ساله ۱۳۳۵ تا ۱۳۵۵ سه درصد کوچک‌تر شده در حالی که بخش دولتی و عمومی ایران، نزدیک به ۷ درصد رشد داشته است. این نسبت در سال‌های پس از انقلاب همچنان ادامه یافته و به گونه‌ای که امروز، بخش خصوصی ایران تنها سه درصد از بازار اقتصادی را در اختیار دارد و ۸۵ درصد اقتصاد ایران در اختیار بنیادهای نظامی و مذهبی است. به استناد آمارهای اعلام شده، هم اکنون نزدیک به بیست میلیون نفر از شاغلان در ایران، حقوق بگیر دولت و یا بنیادهای وابسته به حکومت هستند.
همزمان با این، دولت این فرصت را یافته تا با توزیع هدفمند درآمدهای نفتی در میان طبقه‌های ضعیف، میان آنان و طبقه متوسط فاصله بیاندازد و از آنان به عنوان نیروی مقابله کننده با طبقه متوسط بهره بگیرد. مگر نه اینکه در کودتای ۲۸ مرداد، اینجاهلان تحت فرمان شعبان جعفری بودند که به خانه مصدق حمله کردند و در سال‌های بعد از انقلاب، به ویژه در خرداد ۸۸ حکومت برای سرکوب معترضان، از نیروهای برخاسته از طبقه محروم شهری بهره گرفت؟
حاکمان نفتی، دیر یا زود، دچار جنون می‌شوند.‌‌ همان زمان که اقتصاد‌های نفتی، به تب هلندی گرفتار می‌آیند، حاکمان هم جنون می‌گیرند و تصور می‌کنند که هیچ نیروی بازدارنده‌ای نمی‌تواند مانع حرکت آنان شود و چنانچه نیرویی بخواهد این راه را برود، سرکوبش می‌کنند و بنیانش را بر می‌اندازند. دولت با توزیع پول نفت، میان شهروندان فقیر و طبقه متوسط فاصله می‌اندازد و آنان را از پیوستن به نهادهای مدنی باز می‌دارد.
آیا می‌توان نفت را کنار گذاشت؟
گروه‌های سیاسی که برای استقرار یک حکومت دموکراتیک در ایران کوشش می‌کند، باید این نکته را مد نظر قرار دهند که نفت در گذشته با ما چه کرده است و تدبیری برای خارج کردن آن از دست دولت بیاندیشند. اگر عمر حکومت مصدق کوتاه بود و فرصت این را نیافت تا الگوی اقتصادی خود را تدوین کند، حال می‌توان با تکیه بر آنچه که او آن روزگاران در هنگام دفاع از ملی کردن صنعت نفت بیان کرده، نفت را به معنای واقعی‌اش ملی کرد.
تا هنگامی که نفت به عنوان یک منبع تمام نشدنی در اختیار دولت‌ها قرار دارد، امکان رانت جویی و فساد نیز به شدت وجود دارد. راه چاره در این است که نفت را از دست دولت خارج کرد. مدیریت درآمدهای آن را به نهادی واگذار کرد که به حکومت وصل نباشد. دولت برای استفاده از درآمدهای نفتی، طرح و برنامه بدهد و چنانچه مقرون به فایده بود، به میزان هزینه‌های مورد نیاز دریافت کند،‌‌ همان گونه که بخش خصوصی هم باید این امکان را داشته باشد که در شرایطی برابر با دولت، از درآمدهای نفتی برای سرمایه گذاری و توسعه استفاده کند.
واقعیت این است که ما نمی‌توانیم نفت را به صورت کامل از چرخه اقتصادمان کنار بگذاریم، اما می‌توانیم با بهره گیری از درآمدهای نفتی، راه توسعه را فراهم کرد. به شرطی که امکان رانت جویی را از دولت و نزدیکان به دولت سلب کنیم و راهکاری برای اداره شرکت ملی نفت و انتزاع آن از دولت بیابیم.
در چنین شرایطی است که می‌توان به تجربه مصدق بازگشت. آنجایی که ایستاد تا این ثروت ملی را به صاحبانش بازگرداند، اما دخالت نیروی خارجی، نگذاشت و کار او ناتمام ماند. حال با تکیه بر میراث او و درس گرفتن از تجربه‌های پیشین، لازم است که دموکراسی خواهان در ایران، راهی دیگر بگشایند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

بوی نرگس، مهر رحمانی


یکم- شاید جبر تاریخی بود که من در "قزوین" ‌زاده شوم. شهری که زادگاه "دهخدا" بود و "عارف قزوینی" و "نسیم شمال" و "عبید زاکانی". شهری که نطفه کودتا علیه سلسله قاجار در آنجا بسته شد. شهری که گذرگاه شرق و غرب و شمال و جنوب ایران بود. اما اگر همه این‌ها جبر تاریخی بود، بی‌آنکه من سهمی در انتخاب آن داشته باشم، خوش شانسی من بود که در همین شهری بزرگ شوم که "تقی رحمانی" هم‌ زاده آن بود و هر‌گاه که در فاصله زندان‌های پی در پی‌اش فرصتی داشت؛ کلاس‌هایی برپا کرد و نسل جوان‌تر را گردهم آورد. برای باز شدن پایم به کلاس‌های آقای رحمانی باید قدر‌دان دوست شاعرم، هاشم باروتی باشم که لطفش در همه این سال‌ها ثابت شده است.
دوم- این را هم به حساب بخت بلند من بگذارید که "نرگس محمدی" در قزوین درس خواند. دانشجوی رشته فیزیک که در دورانی که انجمن‌های اسلامی بازوی اجرایی پاکسازی و گزینش در دانشگاه‌ها بودند، انجمنی به راه انداخت که صدایی متفاوت را منتشر می‌کرد. دختر سفید پوشی که هم شور داشت و هم شعور. سال‌ها بعد از دل بذری که او کاشته بود، "تشکل دانشجویان اصلاح طلب" و "انجمن دانشجویان و دانش آموختگان مستقل دانشگاه‌های قزوین" سربرآورد که سال‌های زیادی در قزوین پرچم آزادی خواهی جنبش دانشجویی را برافراشته نگاه داشت و حکومت چاره را در این دید که هر دو را به تعطیلات بفرستد.
سوم- همین شهر کتابفروشی داشت به اسم "مولانا" و بزرگ مردی داشت به نام "حسن زرافشان"، عموحسن، که اگر بگویم همه که نه،اما بیشتر کتابخانه خانگی من از همینجا تامین شد و همانجا آقای رحمانی را دیدم با عینک ته استکانی‌اش و توصیه کرد که به جای پراکنده خواندن، سیر مطالعاتی مشخصی در پیش بگیرم و هر وقت سوالی داشتم، کتابی خواستم و یا کاری همانجا بروم، زیاده نیست. روزی که مصطفی معین برای سخنرانی انتخاباتی اش به شهر آمده بود و از بزرگان قزوین یاد کرد، به او و حاضران گفتم که این شهر تقی رحمانی و رضا علیجانی و علی افشاری و خیلی های دیگر داشته که حکومت تمایلی به شنیدن نامشان ندارد.
چهارم- من آنقدر به تقی رحمانی نزدیک نبوده‌ام و این را باید در شمار فرصت‌های از دست رفته زندگی بگذارم. اما این‌ها را دیده‌ام که او چقدر نگران «ایران فردا» بود و چه میزان تلاش کرد تا نسل من "هویت" داشته باشد و از زندگی لذت ببرد. طعم آزادی و توسعه، رفاه و عدالت را بچشد. اما چه می‌شود کرد که حکومت، دغدغه داران را تاب نمی‌آورد و سهمشان از زندگی زندان است و زندان. هر از گاهی خبر می‌رسید که «قهرمان» آزاد شده است و چندی بعد بازهم خبر می‌آمد که معلم را گرفته‌اند. معلمی که توصیه می‌کرد به آموختن و سخن گفتن با استدلال و برنامه داشتن برای کار.
پنجم- روزی که «نرگس» رفت تا پایتخت نشین شود، روزی که تقی رحمانی ازدواج کرد بعد از آن همه سال زیست در زندان، شهر نفس نمی‌کشید. شهر سکوت بود. اما «آقا تقی» یادش ماند که زادگاهش قزوین است و ریشه همانجا دارد که‌زاده شده است. مراسم ختم دایی‌اش بود در جنوب شهر، پس از آخرین بازداشت،‌‌ همان هنگام که یار و رفیق اعلایش جاودانه شده بود، گفت: باید پایگاه اجتماعی داشته باشیم. باید همانجا که ریشه داریم، کار کنیم و ریشه من همینجاست. همین محله. راست می‌گفت؛ پیر و جوان محله می‌بوسیدندش و اشک‌هاشان سرریز بود. می‌گفت: عزادارم نه برای دایی که عمرش را کرد و رفت، برای هدی که حماسه آفرید.
ششم- "نرگس خانم" همه این سال‌ها ایستاد کنار آقای رحمانی. همه روزهایی که حکومت راه نان خوردن را بسته بود برای انقلابی معترض. خم به ابرو نیاورد. چرخ زندگی را نگذاشت که بایستد و چرخ مبارزه را. می‌پرسیدم از دوستان نزدیک‌تر که این هفته هست یا نه. شوق دیداری تازه و حسرت اینکه چه سالیانی را از دست دادم.
هفتم- روزهایی که می‌خواستم ویژه نامه "حدیث" را منتشر کنم با دوستان، تماسی گرفتم و توضیح دادم. گفت: کار خوبی است اما نمی‌گذارند. سال به آخر سال نرسید که سربازان گمنام احساس وظیفه کردند. رفتم برای پاره‌ای از توضیحات و بازهم کلید و قفل همانجا بود که از کجا خط می‌گیری. یادم امد که روزهایی که سرباز بودم و احضار شدم به مقر محمد –‌‌ همان اطلاعات نیروی انتظامی- همه دعوا سر این بود که رابطه‌ام را با نهضت آزادی و تقی رحمانی توضیح دهم و چرا با او مصاحبه کرده‌ام در روزهای پیش از سربازی. نه آن گفت‌و‌گو کار من بود و نه آقای رحمانی عضو نهضت که هم خانواده بودند اما متفاوت. چه سود که پرسش کننده نمی‌دانست. نمی‌خواست که بفهمد؛ ستوان دوم وظیفه‌ای شد، سرباز صفر. اما نمی‌توانستم کتمان کنم که حتما کاری کرده‌ام که سوخته‌اند. مصاحبه کار یکی دیگر بود اما پس از سال‌ها تقی رحمانی در نشریات محلی تی‌تر یک شده بود و آقایان کک به تنبانشان افتاده بود گویی.
هشتم- شهر نه "بوی نرگس" داشت و نه "مهر آقای رحمانی" که مامن بود. حتی وقتی خودش نبود، "خانه عزیز"، خانه امید بود. بی‌بهانه بچه‌ها تصمیم می‌گرفتند خودشان را دعوت کنند. "عزیز" روایت می‌کرد از روزهای سخت. از روزهایی که بچه‌هایش را در سلول‌های تابوتی دیده است. از روزهایی که امیدی به برگشت نداشته و هر آن منتظر خبری ناگوار، اما عزیز ایستاده بود. وقتی تعریف می‌کرد از روزهایی که همسایه‌ها، جواب سلامش را هم نمی‌دادند، چون فرزندش، در زندان بود و منتقد نظام. از دهه تاریک و وحشت زای شصت و می‌گفت: این روز‌ها زندان رفتن که سخت نیست، همه با احترام با خانواده زندانی رفتار می‌کنند، دلت قرص می‌شد که شهر "عزیز" دارد.
نهم- "عزیز"، عزیز همه بود و روایت‌هایش شنیدنی. روز آخری که می‌خواستم بار سفر ببندم، رفتم تا برای آخرین بار امید بگیرم و انرژی. دو باری با آقای رحمانی صحبت کرده بودم. توصیه‌هایش را شنیده بودم. عزیز روایت سالی را داشت که پسرش به پاریس آمده بود، برای ماندن و باز برگشته بود تا دوستانش، هم پیمان‌هایش تنها نمانند. اشک در چشم‌هایش حلقه بسته بود. هم نرگس و هم تقی منتظر حکم دادگاه بودند. آقا رضا بار سفر بسته بود، هدی جاودانه شده بود. حسرت این به دلم ماند که خاطرات عزیز را مستند کنم برای خودم و دیگران که بیاموزند؛ چگونه یک مادر این همه سال را دوام آورده است و بازهم با امید زندگی می‌کند. روایت کرد از روزی که با "علی و کیانا"- دو عزیز نرگس و تقی- به ملاقات پسر رفته و علی به بازجو گفته است: "آقا دزده بابا تقی رو پس بده!" یا آن روزی که علی و کیانا، "کت مامور لباس شخصی را چسبیده‌اند" و گفته‌اند: "تو ایرانی هستی؟ نه تو بگو ایرانی هستی؟ اگه هستی چرا نمی‌زاری بابا بمونه پیش ما". یا‌‌ همان روزی که به بازجو گفته بود: "پسرم و دخترم را آوردی اوین. اینجا دانشگاه است. عروسم را اوردی اینجا دانشگاه است و حتمن فردا که این‌ها هم بزرگ شوند؛ این‌ها را هم می‌آوری. این‌ها افتخار ما هستند..." می‌گفت: کیانا به بازجو گفته است: "بابام رو بده ببرم خونه". می‌گفت: "گفته‌ام؛ نسل به نسل رحمانی‌ها اینجا درس می‌خوانند. دانشگاه‌ها را زندان کردید اما زندان‌ها دانشگاه‌ها شدند و زندانیان افتخار...." حیرت داشتم از این همه امید و صبوری... دست‌ها و شانه‌های عزیز را بوسیدم و آرزو به دلم ماند که چرا این همه روایت از زندگی را ثبت نکردم.
دهم- "علی" نمی‌گذاشت پشت سیستم خانه اشان بنشینم و می‌گفت: "مال مامان و بابا است". "کیانا" برایم داستان می‌خواند. کتاب‌هایش را نشان می‌داد. حسین با علی بازی می‌کرد و کیانا برای من داستان می‌خواند و می‌گفت: "همه این‌ها را مامان نرگس برام خونده شب‌ها..." این‌ها را وقتی که رفته بودیم دیدن «نرگس خانم» می‌گفت و چند ماه بعد بازهم داستان آقا دزده را تعریف می‌کرد که شبانه به خانه حمله کرده و بابا تقی رو دزدیده... کمتر عیدی را سراغ دارم که خانواده رحمانی کنار هم جمع باشند. در همه این سال‌ها دعایشان آزادی عضو خانواده در بند بوده.. همین عید ۹۰.. ۱۴ سال داستان زندگی اشان این بوده است.... مادر پسر را از پشت کابین دیده است.. پسر پدر را. همسر همسر را.. دختر مادر را.. خواهر برادر را... پسر پدر را... این داستان همه سالهای زندگی رحمانی‌ها بوده و نرگس خانم.
یازدهم- "دختر سفید پوش" شهر ما حالا در بند است. "آقا تقی" بار سفر بسته و "کیانا و علی" کنار "عزیز" حتمن داستان آقا دزده را روایت می‌کنند که این بار "مامان نرگس" رو برده. عزیز حتمن برایشان قصه روایت می‌کند. اما درد‌هایش را نمی‌گوید. می‌خندد. بازی می‌کند با کیانا و علی و به آن‌ها می‌گوید: "مامان نرگس میاد. بابا تقی هم.. دوباره همه جمع می‌شن کنار هم." می‌گوید: "شهر به ان‌ها افتخار می‌کند. کشور به ان‌ها افتخار می‌کند." می‌گوید: "آقا دزده سالهاست دست از سر بابا و مامان بر نمی‌دارن اما بابا و مامان ایستاده‌اند و همین آقا دزده رو عصبانی می‌کند. اما بالاخره آقا دزده کم میاره". علی و کیانا می‌خندند به آقا دزده شکست خورده از بابا و مامان. می‌خندند به این همه ظلمی که در حقشان روا داشته شده، همدیگر را بغل می‌کنند، مامان نرگس و بابا تقی برگشتن خونه.... این روز می‌رسد....

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

شرمساری ایرانی

من تا به حال دوستی بلند مدت با افغان ها نداشته ام. تنها خاطره مشترکم از یک دوست افغان به سال های پیش از دانشگاه برمی گردد که تابستان را سرگرم برق کشی شدم با استاد حسن نامی.
هنگام کار در دانشگاه رجا قزوین با "احمد" سرایدار آنجا که افغان بود، دوست شدم. نهار را در اتاقک او می خوردم با او در باره افغانستان گپ می زدم. او مزار شریفی بود و از خانواده ای متوسط که به ناچار خاک کشورش را ترک کرده بود. به دانشگاه نرسیده بود اما مساله های ریاضی ناتمام دانشجویان را بعد از پایان کلاس، روی وایت برد حل می کرد و آرزویش این بود که روزی دوباره به سرزمین مادری اش باز گردد، درس بخواند و مهندس شود.
همان سال، من دانشگاه آزاد قبول شدم و بر خلاف وعده ای که به احمد دادم تا او را باز هم ببینم، هیچ گاه ندیدمش. شاید تا همین امروز هم احمد را به کاملا فراموش کرده بودم، اما همین خبر کوتاه از ایران کافی بود تا باز هم به یادش بیافتم و آن همه رنج که او کشید.
احمد افغان در دانشگاه رجا قزوین، با سری پائین می آمد و می رفت. خوش چهره بود و خوش زبان اما کمتر گرم می گرفت. مدیر اداری دانشگاه به او دستور داده بود که زمان استراحت دانشجویان در راهروها پیدایش نشود. نگاه بد نداشته باشد و سرش به کار خودش باشد. احمد می ترسید که اخراجش کنند و بیکار بماند. ناچار شود در ایران کار ساختمانی کند و فحش بشنود.
حالا 15 سال تمام از آن روزها گذشته و احتمالا احمد به کشورش بازگشته، درس خوانده و مهندس شده است، شاید هم سرگرم خدمت به همان مردمی که می گفت، نماد رنج و ظلم تاریخند. افغانستان اگر چه هنوز روی آرامش ندیده و ملتهب است اما خیلی از افغان های مهاجر به کشورشان بازگشته اند. تلاش می کنند تا کشورشان را بسازند، رسانه هایشان آزادی بیشتری از رسانه های ما دارند، زنانشان با همه محدودیت ها برای فردایی بهتر جنگیده اند و اوضاعشان بخواهیم یا نه بهتر از ماست.
آنها پیشینه مشترکی با ما دارند، فرهنگ و زبانی مشترک که در این سال ها ما به آن افتخار کرده ایم. حال اما گویی ما پسگردهای تاریخیمان را ادامه می دهیم و وروود افغان ها را برای امنیت!! خانواده ها ممنوع کرده است. تلخ است این خبر اما واقعیتی است که نشان از خود برتر بینی ما دارد.
این نوشته کوتاه را تقدیم می کنم به احمد افغان و همه افغان هایی که در این سالها دیده ام و یا در شمار دوستان مجازی من بوده اند. به آن ها می گویم؛ امنیت ما را شما به خطر نیانداخته و نمی اندازید، بلکه دگم اندیشانی تهدیدمان می کنند که تصور می کنند، برترین تاریخ و جهانند. آنها هم به ما ظلم کردند و هم بر شما ورنه ما دوستیم برای همیشه و از این پس، هر کجا هر افغانی را ببینم بیش از گذشته دستش را به دوستی می فشارم و از او عذر می خواهم برای این رفتار شرمسارانه جاکمان ایران.

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

وقتی اقتدارگرایان وطنی نه اخلاق می دانند نه دموکراسی و نه ریاضی

این آمار‌ها در شرایطی منتشر می‌شد که ناظران سیاسی پیش بینی می‌کردند برگزار کنندگان انتخابات برای اینکه تحریم را بی‌اثر کنند، آرا را دستکاری و افزایش خواهند داد. به گونه‌ای که خبرگزاری فارس که بار اصلی نظرسازی برای انتخابات پرشور را بر عهده داشت، مدعی بود که ۶۸ درصد مردم در انتخابات مشارکت می‌کنند.
این زمینه‌سازی‌ها برای اعلام مشارکت گسترده پس از اظهارات رهبر جمهوری اسلامی که شرکت در انتخابات را به سیلی به گوش امریکا و غرب تعبیر کرده بود، فزونی گرفت و رسانه‌های حکومتی تلاش کردند تا با انتشار گزارش‌هایی، نشان دهند که سطح مشارکت نسبت به دوره‌های قبل افزایش خواهد یافت.
همه این خبر‌ها نشان از آن داشت که دستگاه برگزار کننده انتخابات این بار مسوولیت دارد که میزان مشارکت را بالا‌تر از مشارکت واقعی اعلام کند و اعداد و رقم را بر اساس پیش بینی‌های منتشر شده در خبرگزاری فارس، تنظیم کند.
اما پروژه افزایش دستی میزان مشارکت مردم در انتخابات، سریع‌تر از آن‌چه که پیش بینی می‌شد لو رفت. در حالی که وزارت کشور تعداد واجدین شرایط رای دادن را ۴۸ میلیون نفر اعلام کرد، بررسی‌های جمعیتی در ایران بیانگر وجود حداقل ۵۱ میلیوت نفر واجد شرایط رای است.
با این حال ستاد انتخابات کشور برای اینکه نشان دهد میزان مشارکت مردم در انتخابات افزایش یافته است، ابتدا جمعیت شهروندان دارای حق رای را حداقل ۲ تا سه میلیون نفر کاهش داد. علیرغم اینکه مسوولان تلاش کرده بودند تا با عدد سازی میزان مشارکت مردم در انتخابات را افزایش دهند، باز هم آمارهای ضد و نقیض از میزان مشارکت کنندگان در انتخابات از زبان مسولان ستاد انتخابات کشور و شهرستان‌ها منتشر شد.
فراموش کاری دروغ‌گویان
دست اندرکاران انتخابات مجلس نهم تلاش بسیار کردند تا نشان دهند که مشارکت مردم در انتخابات افزایش یافته است، اما این اشتیاق برای اعلام پیروزی در چند مرحله، به انتشار آمارهای ضد و نقیض انجامید. نخستین تناقض آماری در اعلام خبر مربوط به نتایج انتخابات در ایلام نمایان شد. در حالی که پیش از این جمعیت واجد حق رای در ایلام را ۳۷۷ هزار نفر اعلام کرد، ساعاتی پس از پایان انتخابات در خبری به نقل از رئیس ستاد انتخابات ایلام مدعی شد: ۳۸۰ هزار برگه رای در ایلام به صندوق‌های رای ریخته شده است. رئیس ستاد انتخابات ایلام که مدعی مشارکت هفتاد درصدی مردم در انتخابات شد، فراموش کرده بود که ۷۶ درصد جمعیت واجدین شرایط رای ۲۸۶ هزار رای خواهد شد.
دست اندرکاران برگزاری انتخابات در شهرستان‌ها که گویا دستور داشتند که نرخ مشارکت را بر اساس پیش بینی‌های اعلام شده از سوی خبرگزاری فارس اعلام کنند، در اعلام نرخ مشارکت کم دچار اشتباه نشدند. فرماندار بروجرد هم یکی از این مدیران دولتی بود که ادعا کرد ۶۸ درصد مردم بروجرد در انتخابات شرکت کرده‌اند. او اما متوجه نشده بود که برای تحقق مشارکت ۶۸ درصدی باید ۱۵۶ هزار و ۴۰۰ شهروند بروجردی در انتخابات شرکت کنند و با حضور ۱۳۴ هزار نفر در پای صندوق‌های رای در بهترین حالت مشارکت ۵۸ درصدی محقق شده است.
اما شاید هیچ یک از این تناقض‌های آماری به اندازه، تنها حرف راست صولت مرتضوی رئیس ستاد انتخابات کشور در برنامه زنده تلویزیونی به چشم نیامد. او در گفت‌و‌گوی ویژه خبری شبکه دو صدا و سیما، در پاسخ به سوالی در باره میزان مشارکت مردم در انتخابات، ابتدا نرخ مشارکت را از زبان وزیر کشور ۳۴ و چند دهم درصد اعلام کرد و چند ثانیه بعد متوجه که باید نرخ مشارکت را نزدیک به ۶۵ درصد اعلام کند. برای همین حرف خود را اصلاح و نرخ مشارکت را ۴. ۶۴ درصد اعلام کرد.
پورتال وزارت کشور هم از این دو گانه‌های مشارکت واقعی و مشارکت دولتی در امان نماند. به گونه‌ای که در چند ساعت چند بار خبر مربوط به میزان نرخ مشارکت و آرای اخذ شده را تغییر داد. وب سایت وزارت کشور از قول وزیر، نخست مدعی شد که از ۴۸ میلیون نفر جمعیت واجد شرایط رای در کشور، ۲۶ میلیون نفر در پای صندوق‌های رای حاضر شده‌اند که به معنای تحقق مشارکت ۶۴ درصدی در انتخابات است. اما هنگامی که متوجه شد برای تحقق مشارکت ۶۴ درصدی به آرای بیشتری نیاز است، تعداد مشارکت کنندگان در انتخابات بر روی وب سایت وزارت کشور افزایش یافت و چند ساعت بعد، جمعیت واجدین شرایط رای حذف و تنها نرخ مشارکت مردم در انتخابات ۶۴ درصد اعلام شد تا سفارش‌های صورت گرفته پیش از انتخابات تحقق پیدا کند.
تقلب ۶۵ درصدی
وقتی که پایگاه‌های خبری داخل ایران آماری پر از تناقض از جمعیت دارای حق رای در تهران منتشر کردند، بازوهای رسانه‌ای حکومت تلاش کردند تا این آمار و ارقام را با فرمول‌های ریاضی توجیه کنند. برای همین وب سایت الف که توسط احمد توکلی اداره می‌شود، مدعی شد که ۶۵ درصد جمعیت کشور به طور معمول داری حق رای هستند. چنانچه همین فرمول احمد توکلی را مبنا بگیریم و نه جمعیت ۷۵ درصدی کشور که بالا‌تر از ۱۸ سال سن دارند، گره از آمار مشارکت ۶۵ درصدی در انتخابات گشوده خواهد شد.
جدول زیر که در برگیرنده چهار حوزه انتخاباتی بالای یک میلیون رای است، نشان می‌دهد که مسوولان چگونه بخشی از جمعیت واجد شرایط رای را نادیده گرفته‌اند تا پروژه افزایش مشارکت در انتخابات را به فرموده رهبر جمهوری اسلامی، عملی کنند.

بر اساس فرمول محاسباتی اقتدارگرایان که به منظور توجیه تقلب در جمعیت رای دهنده استان تهران به کار گرفته شده است، تنها در همین چهار استان کشور دولت بالغ بر چهار میلیون نفر واجد شرایط رای را نادیده گرفته است.
وزارت کشور پیش از انتخابات جمعیت واجد حق رای در کشور را ۴۸ میلیون نفر اعلام کرد که به صورت نسبی معادل ۶۵ درصد جمعیت ۷۴ میلیون نفری کشور است. با فرمول ۶۵ درصدی حکومت، جمعیت رای دهنده کشور در دو سال و ۹ ماه گذشته نسبت به انتخابات ریاست جمهوری تنها دو میلیون نفر افزایش یافت. در حالی که بر اساس برآوردهای سازمان‌های مرتبط با حوزه اشتغال در کشور، ۷۵ درصد جمعیت ایران در رده سنی ۱۸ سال به بالا قرار دارد. همچنین با توجه به اینکه نرخ رشد جمعیت کشور در سالهای میانی دهه ۶۰ تا سالهای نخست دهه ۷۰ بیش از هر زمان دیگری بوده، بسیاری از متولدین این سال‌ها (۷۰، ۷۱ و ۷۲) به سن برخورداری از حق رای رسیده‌اند که بیش از دو میلیون افزایش اعلام شده از سوی دولت است.
اما حال بر مبنای آخرین برآورد جمعیتی کشور که در سال ۸۹ انتشار یافته و بر اساس فرمول ۶۵ درصد مورد قبول حکومت، جمعیت تهران و سه استان دیگر کشور مورد بررسی قرار گرفته است تا نمایان شود که عددسازان در دولت اشتباهی بزرگ مرتکب شده‌اند. بر مبنای همین محاسبه تنها در چهار استان مورد بررسی علاوه بر اینکه چهار میلیون ۳۷۹ هزار و ۳۰۹ شهروندان دارای حق رای محاسبه نشده، میانگین مشارکت در انتخابات نیز به صورت چشمگیری افزایش داده شده است.
جمعیت استان تهران پس از تاسیس استان البرز در سال ۸۹ حدود ۱۲ میلیون و ۵۰6 هزار نفر بوده است، چنانچه‌‌ همان ۶۵ درصد مردم ساکن استان تهران دارای حق رای بوده باشند، حدود هشت میلیون و ۱۲۸ هزار نفر از جمعیت استان تهران واجد شرایط رای دادن در انتخابات مجلس نهم بوده‌اند. اما دست اندرکاران برگزاری انتخابات برای تحقق مشارکت ۶۵ درصدی، جمعیت واجد رای استان تهران را حدود ۵ میلیون و ۱۴۸ هزار نفر اعلام کرده‌اند. با این حال بر اساس اعلام منابع دولتی باز هم ۴۸ واجدین شرایط رای در شهر تهران به پای صندوق‌های رای آمده‌اند. در حالی که بر اساس محاسبه بر مبنای جمعیت واقعی استان تهران، مشارکت شهروندان استان تهران در بهترین حالت و بر اساس آرای اعلام شده از سوی منابع دولتی، ۳۵ درصد بوده است.
همچنین همانگونه که در جدول پیداست میزان مشارکت واقعی مردم در استان اصفهان نیز، بر مبنای آمار اعلام شده از سوی دولت، کمتر از ۵۰ درصد بوده است. در آذربایجان شرقی و غربی هم‌‌ همان گونه که در جدول مشاهده می‌شود، مشارکت مردم کمتر از نرخ اعلام شده از سوی دولت است. طبیعتا تعمیم این جدول و این فرمول به سراسر ایران، دستاورد‌های دیگری نیز دارد که رسوایی تقلب را عیان‌تر خواهد کرد.
حال اقتدارگرایان حاکم می‌توانند مدعی شوند که همان گونه که رهبر جمهوری اسلامی، «پیش بینی» کرده بود، نرخ مشارکت مردم در انتخابات، «به حول و قوه الهی» (تاکید آیت الله خامنه ای در «پیش بینی»اش) افزایش یافته و شهروندان در پای صندوق های رای، «سیلی» محکمی به صورت دشمنان داخلی و خارجی زده‌اند. و این همه در حالی رخ می دهد که سرخی شرمگینانه از عددسازی‌های متناقض را نمی‌توان پنهان کرد.