۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

شورای اطلاع رسانی دولت اراذل


به عادت معمول، نسخه اینترنتی روزنامه های چاپ داخل را مرور می کردم که این عکس توجه ام را جلب کرد. دبیر شورای اطلاع رسانی دولت، چهره اش آشنا به نظر می رسید. کمی و تنها کمی بازگشت به گذشته ای نه چندان دور نیاز بود تا یادم بیاید این سید ضیاء را.
سال های دانشجویی که همزمان بود با شروع روزنامه نگاری و به عنوان خبرنگار و البته دیدار دوستان، به دانشگاه بین المللی قزوین می رفتم، یک نفر بود که همیشه جلسه به هم می زد. از در سالن دانشکده فنی که داخل می شد، همه منتظر بودند تا سر و صدا راه بیاندازد و جلسه را به آشوب بکشد. بد دهن بود و هتاک. یادم نمی رود یک بار که تشکل دانشجویان اصلاح طلب برای خانواده زندانیان سیاسی بزرگداشت گرفته بود، همین ضیاء بلوایی به پا کرد. آن روزها علی افشاری در زندان بود، رضا علیجانی و تقی رحمانی هم. خوب خاطرم هست که خانم بختیار نژاد، خانم محمدی و آقای افشاری - پدر علی - میهمان برنامه بودند و همین دبیر فعلی شورای اطلاع رسانی دولت، جلسه را به هم ریخت و بدترین توهین ها را به مهمان ها و به ویژه پدر علی افشاری کرد.
ضیاء یک بار هم زیر آب مرا روزهایی که هفته نامه ولایت قزوین می رفتم، زد. رفته بود پیش مدیر مسوول و گفته بود این همه اش با بچه های نهضت آزادی است. از نظر آن ها هر کس که مخالفشان بود، حتمن ریشه اش به نهضت می رسید و بس. هر گزارشی که از دانشگاه می نوشتم، چند برابر آن را جوابیه می نوشت و مدیرمسوول هم همه را منتشر می کرد.
در کمتر درگیری دانشگاه بود که رد ضیاء دیده نشود، با این حال خودش را دموکراسی خواه می دانست و ژست های آکادمیک هم می گرفت. اما به جای سخت که می رسید، نمونه خوبی از دعواهای معروف به چاله میدانی بود، بی ادب، هتاک و تهدید کننده. اگر اشتباه نکنم یک دوره ای هم در جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه بین المللی قزوین، عضو شورای مرکزی شد.
دوران دانشجویی اش که تمام شد خبری از او نداشتم. غیر بومی بود، اما تا آنجا که خاطرم هست، از 78 تا 85 همچنان دانشجو بود، می آمد و می رفت.
سال 87، خبر رسید که رئیس روابط عمومی وزارت نفت شده است، برق از سرم پرید. آدمی که درست مثل سعید تاجیک فحش می دهد را چه به روابط عمومی وزارت نفت. اما من اشتباه می کردم، این آدم ها پله های قدرت را با آسانسور می آیند بالا. حالا هم شده است، دبیر شورای عالی اطلاع رسانی دولت! البته که نباید تعجب کرد، در دولتی که همه مدیرانش دستی در فساد دارند و بی اخلاقی، برآمده از دزدی رای شهروندان است، رئیس آن محمود احمدی نژاد است و معاون اول رحیمی، مرتضوی قاتل، حکم می گیرد و مصباح یزدی می شود ایدئولوگ، چرا یکی مثل ضیاء الدین نورالدینی به این مقام نرسد. ویترین اراذل و اوباش برای خودش در دانشگاه. نمونه بارز بد دهنی و فحش های رکیک دادن. این انتخاب هوشمندانه را باید به احمدی نژاد تبریک گفت؛ نه این که غلو کنم، واقعیت همین است که او در میان همه اطرافیانش، هیچکس را شایسته تر از ضیاء نورالدینی برای دبیری شورای اطلاع رسانی دولت فاسد و دروغ نمی یافت.

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

زخم هایی که تازه هستند

یک - کم سن و سال تر از این روزها بودم که با هر آژیر قرمزی، یک نفر باید می دوید مادر بزرگ را می گرفت و یک نفر هم مادر را که فریاد می زدند به درگاه خدایی که در تصورشان، همیشه در آسمان ها بود. آن سال ها دو دایی، یکی سرباز بود و دیگر هم استخدام ارتش، در جنگ بودند. دایی بزرگ تر به روایت خودش، روزها شعار داده بود که ما همه سرباز تویم ... تا سرانجام به استخدام درآمده بود و دومی هم از سر اجبار. نامه هاشان که دیر می شد، هراس برمان می داشت که نکند این روزها خبری بد برسد. خبرهای بد همیشه بود، کمتر روزی بود شهر را حجله نبندند.
یادش بخیر، سید ابوطالب، پیرمرد مغازه دار که تا مرد چشم به راه پسرهایش ماند. هیچکدام برنگشتند و آخر سر هم، خودش رفت تا شاید آن طرف این دنیا پیدایشان کند. آن روزها جنگ بود، زوره هواپیماها و آژیر خطرها و اعلام وضعیت قرمز و جنگ زدگانی که ترک دیار کرده بودند. در همه آن سال ها فقط یک بمب به قزوین خورد، آن هم در بیابان های اطراف شهر اما ترس و دلهره اش همیشه بود و ماند.
یکی می خواست 24 ساعته به تهران برسد و این طرف هم می خواست از راه کربلا به قدس برسد و در این راه این مردمان عادی بودند که جان و زندگی شان را دادند و رفتند برای همیشه تا به جایشان گروهی دیگر بنشینند و با افتخارهای آنان حکم برانند.
آنان که رفتند به آنچه که در ذهنشان بود، رسیدند، به وظیفه عمل کردند اما آنان که تنها خاک جبهه بر پیشانی شان نشسته بود یا نه، حالا خدا را هم بندگی نمی کنند. یکی بود در قزوین که همه سال ها را در جبهه مانده بود، همه گمان می کردند که دیگر باز نمی گردد، اما وقتی که اسرای جنگی بازگشتند، او هم آمد. می گفتند حاجی بوده است در خط مقدم اما بی ادعا رفت یک گوشه شهر، مغازه ای گرفت و کباب پز شد. این را تا دو سال قبل نمی دانستم. تا این که یک روز در جایی دیگر دیدمش، حکایت ها کرد از آن روزها. همین حاجی، برادرش بعد از جنگ به سیستم دولتی راه یافته بود و حالا برای خودش برو بیایی داشت که نگو، اما خودش حاضر نبود وشه دنج کبابی را با جای دیگر عوض کند.
درست مثل سید احمد، تنها پسر بازمانده سید ابوطالب که وقتی پدر رفت، همان مغازه سر چهار راه بازار را تفکیک کرد، سهم خواهر ها را داد و یک دهنه کوچک از مغازه ماند و خودش. تا آخرین باری که دیدمش، هنوز هم دوچرخه سوار می شد و تنها داشته اش از آن دو برادر، عکسی بود و چشمانی منتظر، حتی فخرالدین، را هم به اجباری فرستاد و هر چه که فخرالدین اصرار کرد که بماند در همین قزوین، به کسی رو نیانداخت که معتقد بود، خون برادرانش ارزشمندتر از آن است که زبان باز کند.
آن وقت یک دوست داشتم من، که دایی ش، در جنگ شهید شده بود، به هر مناسبتی، چفیه ای به گردن میانداخت و از رانت دایی تا آنجا که توانست، استفاده کرد. هر کجا که جمع دولتی ها بود حتما سعی می کرد به یاد آنها بیاورد که خواهر زاده فلانی است....
حکایت آنهایی که جان دادند برای میهن و این هایی که ماندند و میراث خوار جان باختگان شدند، هنوز هم ادامه دارد. زخمی است و شاید استخوانی لای زخم که تازه نمی شود.
دو - هشت سال جنگیدن، ویرانی و آوارگی، برای مردم یک سرزمین که شاید تنها گناهشان حاکمانی مستبد و جاه طلب بوده کافی است. بیش از دو دهه است که از پایان جنگ گذشته اما هنوز خرمشهر، خرم نشده است، شهر هم نشده است، هنوز هستند مادرانی که دنبال گمشده شان می چرخند و جوانانی که تنها خاطره شان از دوران کودکی، صدای زوزه است و آوارگی و خانواده ای که بخشی از آن گم شد. هنوز هستند، مصدومان جنگی که روانشان آرام نگرفته، مانده اند گوشه آسایشگاه و تنها به بهانه مناسبت های دولتی کسی یادی از آن ها می کند. هستند رزمندگانی که بی چشمداشت به میراث پس از جنگ، دنبال یک لقمه نان رفتند و گرفتار شدند. مگر نبود مصطفی که روایت می کرد از دوستانش که چگونه یکی، یکی روی مین ها رفتند تا شاید معبر باز شود. این زخم ها بر جا مانده است که دوباره ناقوس جنگ به صدا درآمده و باز هم حاکمان جا طلب و خود رای، ماندگاریشان را در گشودن آتش دیده اند. اما نه باور کنید این مردم، این سرزمین تاوان این حاکمان را بارها پس داده است. همین حکومتی که در زندان، جان فرزندان این سرزمین را گرفت، جان خیلی از جوان های ایرانی گرفته شد در جبهه، تا بمانند و به ظلم حکم کنند.
سه - برای این که جنگی دوباره در نگیرد تا حکومت ایران به بهانه شرایط حساس فعلی، خدای ناکرده دوباره ماشین اعدام را به حرکت درآورد، برای این که دوباره زخم راکت و موشک بر دیوارهای شهر نماند، برای این که مادرها فرزندانشان را گم نکنند و پدرها دوباره چشم انتظار نمانند، بکوشیم تا سایه جنگ از سر این کشور و سرزمین رخت بربندد. اگر گمان می کنیم که جنگ سقوط جمهوری اسلامی را در پی دارد و در نهان با آن موافقیم تنها لحظه ای، زخم های بر جا مانده از جنگ هشت ساله را در ذهن مرور کنیم. برای تغییر حکومت و تحمیل خواسته هایمان به حکومت، نیازی به حمله خارجی نداریم، جای زخم های جنگ هشت ساله هنوز خوب نشده است...... 

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

حاشیه های یک توافق



یک - ما «مهاجر» بودیم، شاید هم «تبعیدی» بی‌آنکه خودمان هم بدانیم در چه دورانی و برای چه. پدربزرگ که هر چه یادش می‌آمد، همینجایی که بودیم، زندگی کرده، حتی «مشهدی علی پناه» هم که مسن‌ترین آدم آبادی بود، حضور قزاق‌ها در قزوین را برایمان تعریف می‌کرد و البته با چاشنی شجاعت‌های خودش. برای همین ما باور نمی‌کردیم و بقیه اهالی هم می‌گفتند که حرف‌هایش را باور نکنید، آخر یک بار می‌گفت دو سرباز قزاق را در رودخانه‌ای که ما کنارش بازی می‌کردیم کشته و به چشم خود رضا خان را دیده است، سوار بر اسب و در جلو لشگر!
برای همین ما هیچ وقت نفهمیدیم که کِی و از کجا به اجبار به قزوین کوچانده شده‌ایم. یک روایت می‌گفت، در دوران صفویان برای مقابله با «شاهسون‌ها» که در قزوین زیاد بودند و یک روایت دیگر هم می‌گفت در دوران رضا خان و در راستای «پراکندن ایلات و عشایر». هر کدامش که بود، ما پرت شده بودیم جایی دیگر و پدر بزرگ، آن طور که خودش تعریف می‌کرد، با جان کندن صاحب زمین شده بود و ما هم تبعیدی و مهاجر.
همین مرا می‌کشاند که کشف کنم از کجا آمده‌ایم، چرا اینجا. گویی در طلب «هویت گمشده‌ای» در تاریخ و جغرافیا سرگردان مانده بودم. شبیه به قهوه تلخ، انگار اسناد تاریخی دوران پیشینیان من را موریانه خورده بود. سرانجام نشانم دادند، که از روستای در اطراف «ماهیدشت کرمانشاه» کوچانده شده‌ایم. این همه سرنوشت ایلی است که حالا در قزوین تنها نامی از آن باقی مانده و به زندگی مدرن تن داده است.
دو - این روز‌ها توافقنامه دو حزب کردی ایران، کم حاشیه نساخته است. این دو حزب در توافقنامه خود خواستار حکومتی «سکولار»، «دموکرات» و البته «فدرال» در ایران شده‌اند و در واکنش به آن گروهی دیگر از فعالان سیاسی، این توافقنامه را «سرآغاز تجزیه طلبی» خوانده‌اند. در واکنشی دیگر به بیانیه گروهی از شخصیت‌های سیاسی، بیانیه‌ای دیگر با امضاء فعالان کردی منتشر شده و زیستن در چارچوب مرزهای ایران برای کرد‌ها را غیر ممکن توصیف کرده است. همین بیانیه دوم زمینه را برای افزایش حمله به دو حزب کردی به بهانه تقویت میل به تجزیه طلبی در کردستان ایران فراهم کرده است.
اما عبدالله مهتدی، به عنوان دبیر کل حزب کومله در گفت‌و‌گو با رادیو فرانسه، هر گونه تاکید بر تجزیه طلبی و جدا شدن کردستان از ایران را انکار می‌کند و معتقد است که «توافقنامه آن‌ها در چارچوب مرزهای ایران معنا دار است و دموکرات و کومله نمی‌خواهند راهی همچون اقلیم کردستان عراق در پیش بگیرند.»
سه - اینکه آیا حکومت فدرال در ایران کثیر الاقوام، پاسخ می‌دهد یا نه، سوالی است که باید در فرصتی دیگر به آن پاسخ داد. آنچه که در اینجا به دنبال آن هستم، این شیوه سخن گفتن و زبان تندی است که دو سوی داستان در پیش گرفته‌اند. «تمامیت ارضی» و «حق تعیین سرنوشت»، بهانه هر دو سو برای کشاکشی است که زبان مدنی در آن فراموش شده است.
چه مخالفان و منتقدان توافقنامه بر این باورند که در شرایط فعلی - که منطقه ناآرام است و قدرت‌های غربی برای تجزیه کشورهای سوریه، ترکیه و ایران و البته به تازگی افغانستان تلاش می‌کنند- سخن گفتن با این زبان نه تنها راهکاری مناسبی نیست که همراهی و هم صدایی با آنانی است که چشم به ایران دوخته‌اند و تلاش دارند که در هر گوشه‌ای، بخشی از ایران را جدا کنند و در مقابل، موافقان بیانیه هم بر این باور که باید از این فرصت تاریخی ایران «در آستانه گذار»، بهره لازم را بگیرند و سنگ‌هایشان را با جریان‌های سیاسی باز کنند.
چهار- واقعیت این است که اقوام ایرانی تجربه و خاطره تاریخی خوبی از تحولات صد سال اخیر ندارند. آن‌ها چه در «حکومت اقتدارگرای پهلوی» و چه در «دولت ایدئولوژیک جمهوری اسلامی»، مورد سرکوب قرار گرفته‌اند. اما تنها آنان نبوده‌اند که طعم تلخ سرکوب را چشیده‌اند، گر چه بیش از دیگران تاوان داده‌اند. حکومت پهلوی به بهانه حفظ اقتدار دولت مرکزی، شورش‌های محلی را سرکوب کرده و جمهوری اسلامی برای تثبیت خود، فرمان حمله به کردستان را صادر کرده و نگذاشته است گفت‌و‌گوهای بزرگان در منطقه به نتیجه برسد و حس اعتماد متقابل شکل بگیرد. همین پیشینه، جریان‌های هویت طلب را نسبت به رویدادهای آینده نگران کرده است.
اما آنچه که در بیانیه حمایتی شخصیت‌های مدنی و رسانه‌ای کرد به چشم می‌خورد، فرا‌تر از آن است که تنها سرکوب‌های حکومتی را نشانه رفته باشد. چه نویسندگان این بیانیه، زیستن در مرزهای ایران را ناممکن دانسته و ظلم را به همه ایرانیان نسبت داده‌اند. در حالی که هر فرد منصفی می‌داند که در ایران «نسل کشی» و «نژاد پرستی»، رویه و گفتمان غالب نبوده است. آنچه که در ایران پس از انقلاب وجود داشته، سرکوب مخالفان و منتقدان ایدئولوژیکش از هر نوعی بوده و تا آنجا پیش رفته که دامان قائم مقام رهبری و مسوولان حکومتی را هم گرفته است. گویی نویسندگان بیانیه، از دل توافقنامه دو حزب کردی، آنچه را که خواسته‌اند، کشف کرده و نیت پنهان آشکار کرده‌اند. حکایتشان‌‌ همان کاسه داغ‌تر از آش است.
پنج - هنگامه‌ای که حکومت نه تنها از بحران‌ها نمی‌کاهد که بحران آفرینی هم پیشه کرده و بی‌آنکه متوجه شود و یا از عمد، برای مقابله به یک جریان - کردستان - جریان دیگر - آذربایجان - را تقویت می‌کند و اندک تارهای ارتباطی موجود را قطع می‌کند و همه همبستگی اجتماعی را بر باد می‌دهد، این وظیفه فعالان سیاسی و مدنی مخالف حکومت است که برنامه فردای ایران را به گونه‌ای تنظیم کنند که به تقویت اعتماد و همبستگی اجتماعی بیانجامد. در این راه، به کار بردن زبانی که دیگری را در جای محکوم بنشاند و هر گونه امکان گفت‌و‌گو را سلب کند نه تنها کمکی به بازگشت همبستگی اجتماعی نخواهد کرد بلکه کینه ورزی و کینه توزی را عمق می‌بخشد و راه‌های همکاری مشترک را مسدود می‌کند.
ایران نه عراق است و نه سوریه که تجربه‌ای بیشتر از هر دو برای دموکراسی دارد و جامعه مدنی سرکوب شده‌ای که از هر روزنه‌ای برای نشان دادن توان خود بهره می‌گیرد و مردمانی که توان درکشان از تحولات افزون‌تر است و در بزنگاه‌های تاریخی نقششان را به خوبی ایفا می‌کنند.
پس در این شرایط باید بر آنان که در دو سوی ماجرا، زبان تند به کار گرفته و به چاله «پان گرایی» افتاده‌اند، خرده گرفت و به گفت‌و‌گو فراخواندشان. آنان که می‌گویند برای سرکوب هویت طلبانی که نیت تجزیه دارند و پنهان می‌کنند، حاضرند در کنار حکومت جمهوری اسلامی بایستند و راه سرکوب را نشان دهند، همانقدر خطر آفرین هستند که امضاء کنندگان بیانیه‌ای که زیستن در چارچوب مرزهای ایران را غیر ممکن دانسته و از نیروی خارجی خواسته‌اند که راهی برای نجاتشان - که احتمالا همراه با لشگرکشی و تجزیه ایران خواهد بود - بیاندیشند.
راه حل این نیست، راه حل می‌دانداری کسانی است که بتوانند دو سوی داستان را بر سر میز بنشانند و این اطمینان را در آن‌ها به وجود بیاورند که در ایران فردا، کردستان‌‌ همان قدر از ایران و حکومت سهم دارد که خوزستان و بلوچستان و آذربایجان و تهران و اصفهان و شیراز. اهل تسنن، بهائیان، مسیحیان و هر اقلیت دیگر، در دست یابی به مناصب حکومتی و برخورداری از حقوق انسانی و اساسی، تفاوتی با اهل تشییع نخواهند داشت. اعتماد سازی و تقویت حس هبستگی اجتماعی و عینیت بخشیدن به اینکه در فردای ایران، این ملک مشاع هر چه که دارد، متعلق به همه ایرانیان است، فارغ از هر رنگ،‌نژاد، مذهب و تفکر تا ایران برای ایرانیان باقی بماند.
شش- ما پرت شده بودیم اما نه از ایران که از کرمانشاه به قزوین داخل مرزهای ایران!

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

خانه‎ات را بفروش، دلار بخر


یک- خانه‌ات را بفروش، دلار بخر
 دلار این روز‌ها مهم‌ترین سوژه ایرانیان است. یکی از دوستانم دیروز تعریف می‌کرد که همکارانش که روزهای پیش، همیشه سرگرم بحث در باره حریم سلطان بودند، چگونه از افزایش ساعت به ساعت قیمت دلار با هیجان حرف می‌زدند و البته با تکان دادن سر که چرا دارایی‌هایمان را به دلار تبدیل نکردیم. 
دوستان دوست من اشتباه کرده‌اند، همانطور که خیلی‌های دیگر در سال‌های گذشته این اشتباه را مرتکب شدند. یک ماهی پیش از خروجم از ایران، یکی از نزدیکان مبلغ ۵۰ میلیون تومان پول داشت، آن روز‌ها قیمت سکه اگر اشتباه نکنم، به سیصد هزار تومان هم نرسیده بود، سرگردان مانده بود که چه کند با این سرمایه که اگر بر ارزش آن افزوده نمی‌شود، ارزشش حفظ شود، اگر سود آور نیست، زیان به همراه نداشته باشد. 
سه راهکار پیش رویش گذاشته بودند: 
یک - ساخت و ساز
دو- سپرده بانکی
سه- سرمایه گذاری در یک رستوران
او راه نخست را انتخاب کرد و حالا هم خوشحال که ۵۰ میلیون تومانش به ۸۰ میلیون تومان تبدیل شده است. اما آیا واقعا این طور است؟ سال گذشته او می‌توانست با ۵۰ میلیون تومان نزدیک به ۴۰ هزار دلار تهیه کند حالا با ۸۰ میلیون تومان با دلار ۲۵۰۰ تومانی او ۳۲ هزار دلار سرمایه دارد، آن هم با گذشت یک سال و چهار ماه. نه تنها سودی نبرده که با کاهش سرمایه هم روبرو شده است. حال تصور کنید، او سرمایه‌اش را به بازار ارز می‌برد هم اکنون ۱۰۰ میلیون تومان سرمایه ریالی داشت. 
این داستان یک اتفاق ساده در اقتصاد ایران است. 

دو- تبدیل دلار به کالای سرمایه‌ای
گفت‌و‌گوی بهمنی، رئیس کل بانک مرکزی با خبرآنلاین را بخوانید. او گفته است که شهروندان دلار را به عنوان یک کالای سرمایه‌ای خریداری و نگهداری می‌کنند. انتظار دارند که همچنان قیمت آن افزایش پیدا کند. تقاضا برای دلار و سکه افزایش پیدا کرده و عرضه پاسخگوی تقاضا نیست. حرف‌های بهمنی کاملا درست است اما دلیلی برای نادیده گرفتن نقش دولت در شکل گرفتن این فضا نمی‌شود. 
سرمایه و سرمایه گذاری به ذات محافظه کارند و به دنبال محیطی که بیشترین اطمینان را به آنان بدهد. سرمایه ریسک گریز و آینده نگر و البته منفعت جو است. حال بد نیست آقای رئیس کارنامه دولت در فراهم کردن این شرایط اقتصادی را هم ببیند و بپرسد که چرا سرمایه گذاران ایرانی بازار ارز و سکه را مطمئن‌ترین بازار برای کسب سود می‌بینند و حاضر نیستند سپرده‌های خود را راهی بورس و یا بانک‌ها کنند؟ چرا تولید کنندگان خرده پا هم بازار ارز را به ادامه تولید ترجیح می‌دهند؟ 
پاسخ همه این‌ها را در گزیده شاخص‌های اقتصادی ایران می‌توان گرفت. در جایی که شاخص فضای کسب و کار ۱۴۴ است و ریسک سرمایه گذاری افزایش یافته، سرمایه دار منفعت جو و سنتی، راهی غیر از آنچه که در ایران اتفاق افتاده در پیش نخواهد گرفت. 
سه - سرمایه داری محافظه کارانه سنتی
اگر اقتصاد ایران، سالم بود و مدرن، طبیعی بود که وقتی قیمت‌ها افزایش یابد، بازار واکنش منفی نشان دهد و برای پائین آمدن قیمت‌ها تقاضا کاهش پیدا کند. اما گویا در چهار راه استانبول تهران داستان واروونه است. هر چه که قیمت‌ها بالا می‌رود، میل مردم برای خرید - به خاطر هراس از افزایش بیشتر قیمت‌ها - افزایش پیدا می‌کند و شهروندان راهکار ذخیره سازی را دنبال می‌کنند. 
اگر همه کوتاهی‌های دولت برای دامن زدن به افزایش قیمت‌ها را کنار بگذاریم، شهروندان هم در این بازار آشفته بی‌تقصیر نبوده‌اند. آن‌ها که «اخلاق موتلفه‌ای بازار» را خوب یاد گرفته‌اند، این روز‌ها مطمئن‌ترین راه‌ها را برای سود بیشتر انتخاب می‌کنند. 
چهار - خداحافظی با سرمایه اجتماعی
باز هم فرض را بر این بگذاریم که یک دولت برآمده از رای مردم در ایران بر سر کار بود و این وضعیت بر بازار حاکم می‌شد، آن وقت وظیفه شهروندان چه بود؟ آیا آن‌ها باز هم همین رفتار را پیشه می‌کردند؟ آیا آن‌ها سرمایه‌های اندوخته شده اشان را راهی بازارهای سازمان سافته می‌کردند تا دولت را در کاهش قیمت‌ها و التهاب بازار کمک کنند؟ 
به گمان من این گمشده فضای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایران است. اینکه مردم اعتمادی به دولت و آینده ندارند، دولت را از خودشان نمی‌دانند و البته منفعت گرایی فردیشان - از نوع فردگرایی منفی و نه مثبت - روز به روز قدرتمند‌تر می‌شود و سرمایه اجتماعی در ایران رو به زوال می‌رود.