۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

جعل هويت، جعل واقعيت

يكم - من كلا آدم پوست كلفتي هستم، سعي مي كنم تا آنجا كه جا دارد از آدم هاي ديگر به دل نگيرم. متهمم به اين كه خيلي خوش بينم به آدم ها - البته واقعيت اين است كه بودم- و معمولا وقتي مورد پرسش قرار مي گيرم در باره كسي از دوستان دور يا نزديك سعي مي كنم از جواب دادن فرار كنم. حالا اما در دو ماه گذشته چند باري كه در باره ديگري مورد سوال قرار گرفته ام خيلي صريح جواب داده ام. بي رحمانه هر آنچه را كه مي دانسته ام گفته ام. آنجايي هم كه بحث كار جمعي بوده و دعوت از فرد ديگري، بر خلاف گذشته رك حرفم را زده و مخالفت هم كرده ام.
دوم - همانقدر كه پوست كلفتم، همانقدر هم حساسم به يكسري رفتارها. نه اين كه خودم خيلي مرزهاي اخلاقي را رعايت مي كنم، از قضا در بسياري از امور قيدهاي اخلاقي را ندارم. اما يك سري رفتارها آزارم مي دهد، مثلا اگر كسي روايت متضاد داشته باشد، بخواهد سو استفاده كند، دروغ بگويد، منفعت طلب باشد، به اسم فعال سياسي و حقوق بشر بخواهد منفعت جويي كند و ... تاب تحملش را ندارم.
سوم - از دير باز هر چه سفرنامه و روايت از خلقيات ايرانيان مي خوانم دو ويژگي گويي در نگاه همگان پررنگ تر بوده است؛ يكي دروغ و ديگري زيست دو لايه و دو رويي كه شده است بخشي از زندگي روزمره اكثريت ما. مشكل آنجا ست كه اين دروغ گويي ها گاه با جعل واقعيت و هويت هم همراه مي شود. در اين دو سال كم نديدم از اين جعل واقعيت و هويت از طرف آدم ها.
آن قدر هم اين هويت ها را تكرار كرده اند كه خودشان هم باورشان شده كه همانند. مثلا يك بنده خدايي كه شما مي توانيد به هر اسمي بخوانيدش چند هزار دلاري داده بود به يكي از همين خيل بي شماران فعال سياسي و كنشگر مدني  كه همراه خودش برساندش امريكا. آقاي فعال هم بعد از سه ماه زندگي و گرفتن پول هاي خانم ايكس، أو را رها كرده بود. خانم ايكس هم فهميده بود كه راه ديگري هم هست براي رسيدن به سرزمين آرزوهايش و همان راه را در پيش گرفت. خانم ايكس تا مدت ها روايت مي كرد كه بازداشت شده و تهديد به تجاوز، از دانشگاه اخراج شده و پروانه وكالتش را باطل كرده اند. در زندان با اين ً و آن هم بند بوده و قبل از اعدام آخرين نفري بوده كه أو را ديده است.
حالا اصل داستان خانم ايكس چه بود و كدام شير حلال خورده اي اين داستان را براي أو ساخته و مداركش را مهيا كرده بود، بماند اما ايكس باورش شده بود ايني است كه روايت مي كند و نه آني كه واقعا بوده و هست.
چهارم - فكر مي كنم كه از يك جايي بايد راه اين روايت ها و هويت هاي جعلي را بست، راه دروغ گفتن را. از خودمان هم بايد شروع كنيم. ترك دروغ و ترك هويت جعلي دشوار است، اما بايد هويت جعلي و واقعي آدم ها را به رخشان كشيد و نگذاشت اين داستان و چرخه ادامه پيدا كند.
پنجم - من هر چقدر هم كه پوست كلفت باشم، زودرنجم در اين حوزه. اين ها را نوشتم تا برسد به دست دوستي كه  من را معرف معرفي كرده بود در چند جايي و بي اطلاع از خودم. من واقعيت را گفتم و حالا وجدانم آرام گرفته است، البته كمي.

۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

دانشگاه محمود يا آموزش سيستماتيك فساد دولتي

محمود احمدي نژاد دانشگاهش را با دزدي از خزانه كليد زده است. حالا فكر كنيد اين دانشگاه كه با دزدي در روز روشن شروع به كار كرده، قرار است به دانش آموختگانش چه ياد بدهد؟
جاي مرحوم كردان خالي است كه رياست و يا حداقل معاونت آموزشي اين دانشگاه را بر عهده بگيرد اما هستند در اطراف احمدي نژاد ديگراني از جنس كردان كه مسووليت آموزش يك نسل شبيه احمدي نژاد را عهده دار شوند.
تصور كنيد در اين دانشگاه كه نام ايرانيان را هم يدك مي كشد محمدرضا رحيمي، محرابيان، مشايي، ملك زاده، بقايي، محصولي، سقاي بي ريا و .... تدريس كنند.
آن وقت چه نخبگاني تربيت مي شوند، نخبگاني كه حتما شيوه هاي در چشم همگان نگاه كردن و دروغ گفتن، خالي كردن خزانه، دزدي و اختلاس، راه هاي ارتباط با عالم غيب، پرونده سازي و ديگر امور مرتبط با آن را ياد مي گيرند و حتما هم براي كسب قدرت تلاش مي كنند.
آن طور كه محمود احمدي نژاد گفته اين دانشگاه بين المللي است و دانشجوي خارجي هم مي گيرد. اين دانشجويان خارجي هم بعد از درس خواندن تصميم به بازگشت به كشور شان مي گيرند و فرهنگ ايراني در دانشگاه فاسد ترين تيم دولتي بعد از انقلاب را هم سوغات مي برند.
خدا بخير كند، كمي اين تصاوير را در ذهن تان مجسم كنيد تا ايمان بياوريد به اين كه دار و دسته دزدها و بي اخلاق ها صلاحيت تاسيس دانشگاه ندارند.
اصلا هم ربطي به آزادي و اين حرف ها ندارد، مگر جمهوري اسلامي اين همه شهروندان را به بهانه دزدي هاي اندك، بازداشت و مجازات نكرده است؟ مگر دزدها اجازه تربيت نيرو دارند؟ اين همه باند سرقت را متلاشي مي كنند تا امنيت جامعه تضمين شود، آن وقت يك تيم دزد دولتي با پول دزدي از خزانه عمومي و اين همه شاهكار فساد مالي قرار است دانشگاه بزنند. خنده دار كه نه گريه آور و زجرآور است اين حق ويژه. 

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

بسیار سفر باید تا سوخت

 من تمام شدم و شاید هم شروع. بی درس و دانشگاه فکر می‎کنم چند سالی بزرگ‎تر شدم، بیشتر از دو سال حتی. راست گفته بود که در سفر، پخته می‎شود آدم و گاه هم می‎سوزد. همه هستی‎ای و داشته‎اش.
من هم سوختم، دروغ چرا، هزار تکه شدم و هر تکه راهی به جایی و خودم هم جای مانده در هزار جا. قطعه‎ای در زادگاهم و رودخانه‎ای که همیشه داستان ماهی سیاه کوچولو را به یادم می‎آورد، قطعه‎ای در لابه‎لای محله‎های قدیمی شهری که هم دوستش داشتم و هم چند سالی بود که گریزان می‎شدم از آن. شهری سقفش همه کوتاه و به قول شاعر شهر، چشمه‎ای که خشکیده است. نیمی بی گمان در آفتاب سوزان قشم و مردمان مهربانش که یک سال همه ترس و اضطراب را خوب برایم ساختند، نیمی در جنگل‎ها و هوای گرگ و میش شمال ایران. از کلاردشت تا رودسر و آن هوای مه آلود و بارانی‎ش که جان و تن را با هم خراش می‎داد.
من و چمدان‎هایی که جا مانده‎اند حکایت‎ها داریم با هم در نیمه‎های شب و هر گاه که دل می‎گیرد و می‎خواهد راهی پیدا کند برای آرام شدن.
نیمی هم در ترکیه سرزمینی که دوستش دارم، نمادی است از رشد و توسعه در میانه آن همه حکایت تاریخی که داشته است و آنجا هم هزار تکه شدم و هر تکه به گوشه ای و حالا خودم هم مانده ام در جایی دیگر و شروعی تازه.
هزار بار که نه اما بارها وعده کرده ام که این جا را خوب داشته باشم، بنویسم، خط به خط از روزهایی که رفت و گذشت و روزهایی که در راه است و حسرت‎های مانده بر دل. از این‎که چطور در ترکیه همانجایی که بازهم هزار تکه شدم، بزرگتر شدم، بیشتر از دو سال و سوختم تا پختم.