۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

اقتصاد نفتی و دیم کاری


«پول ملی، تنها، وسیله‌ای برای تبادل کالا نیست؛ بلکه بخشی از غرور ملی یک کشور نیز هست
اگر درستی این گزاره را بپذیریم، آنگاه باید به این فکر کرد که در یک سال گذشته، غرور ملی ایرانیان چگونه آسیب دیده است؟ سیاست‌های نادرست دولت و آمیخته شدن آن با تحریم‌های اقتصادی که باز هم نتیجه سیاست‌های مداخله جویانه دولت ایران در منطقه است، اقتصاد ایران را در دایره‌ای بسته قرار داده که خروج از آن به سادگی امکان پذیر نیست.
اقتصاد نفتی، به کشاورزی دِیم کاری می‌ماند. اگر باران نیاید، محصول نیست. اینجا هم اگر همه درآمد دولت، همین فروش نفت باشد، وقتی که تحریم می‌شود، انگار باران نیامده است و محصولی در کار نیست. کشاوز دیم کار، چشم به آسمان دارد و دست به دعا،‌‌ همان طور که این روز‌ها حکومت گران در ایران، چشم به عالم غیب دارند و امید به اینکه شاید روزنه‌ای برای فروش نفت باز شود.
اقتصاد ایران معتاد به نفت است. اگر نفت نباشد، درآمد ارزی هم نیست. هنگامی که درآمد ارزی نیست، دولت کسری بودجه دارد، بودجه عمرانی را کاهش می‌دهد، واردات را کنترل می‌کند و صنعت برای واردات مواد اولیه با مشکل روبرو می‌شود.
وقتی که دولت کسری بودجه دارد، دست به دامان بانک مرکزی می‌شود، بانک مرکزی به جای اینکه برای اداره دخل و خرج با‌‌ همان درآمد نفتی اندک، راهکاری پیدا کند، دستگاه چاپ اسکناس را روغن می‌زند و جیب دولت را پر پول می‌کند.
در هفت سال گذشته، نقدینگی در ایران هشت برابر شده؛ نقدینگی از مرز ۴۲۰ هزار میلیارد تومان گذشته است. در این وضعیت، دولت بدهکار می‌شود تا بودجه جاری را تامین کند؛ نقدینگی رشد پیدا می‌کند؛ اسکناس بدون پشتوانه که تنها روزمره‌های دولت و مردم را پاسخگو است، بازار را تصرف می‌کند؛ اسکناس و نقدینگی بدون گردش مالی مفید که جذب بخش تولیدی هم نمی‌شود، می‌شود سربار بازار. در همین حالت، هزینه تولید هم بالا می‌رود و یک اتفاق ساده رخ می‌دهد: توان خرید مردم کاهش پیدا می‌کند. یعنی تورم بالا رفته است و باز هم یعنی اینکه پول ملی دیگر ارزش سابق را ندارد.
حالا ما هم گرفتار همین وضعیت شده‌ایم. دولتِ وابسته به درآمد نفتی، زمانی که نفت را فروخته، به فکر سرمایه گذاری نبوده است. از یک طرف تا توانسته کالای خارجی وارد کرده تا به تصور خود در کوتاه مدت، راه را بر افزایش هزینه‌های تولید ببندد و از سوی دیگر، مابقی دلارهای نفتی را هم به ریال تبدیل کرده و ریال را هم در بازار توزیع کرده تا درآمد اسمی شهروندان را افزایش دهد. نتیجۀ این فرآیند ساده حالا به اینجا رسیده که ریال در فاصله یک ساله بیش از ۶۰ درصد از ارزش برابری خود را از دست داده است.
از دل همین اقتصاد معتاد به نفت که در هفت سال گذشته به اندازه تمام صد سال گذشته ایران نفت فروخته است، حالا صنعتی به جای مانده که در آستانه پوکی است. صنعتی کهنه و فرسوده که با فناوری روز دنیا بیش از یک نسل فاصله دارد و از کمبود ماشین آلات و منابع اولیه در رنج است. دولت هم در این سال‌ها به جای اینکه به فکر بازسازی صنایع موجود باشد، برای بالا بردن آمار ساخت و ساز، به تاسیس واحدهای تولیدی جدید روی آورده که به اعتراف وزیر صنعت، معدن و تجارت، هم اکنون بیش از ۱۸ هزار واحد صنعتیِ نیمه تمام منتظر نقدینگی و تکمیل مانده‌اند.
نقشۀ راه غلطِ دولت،‌‌ همان صنایع موجود را هم با بحران روبرو کرده است. به گونه‌ای که بانک مرکزی در تازه‌ترین گزارش خود، از افزایش ۵۰ درصدی هزینه‌های تولید در ایران خبر داده است. اجرای قانون هدفمندی یارانه‌ها، بسان یک عامل تحریک کننده، بر واحد‌های صنعتی و تولیدی اثرگذاری کرده و دولت هم از زیر بار تعهدی که به این بخش داشته، شانه خالی کرده است.
نتیجه این فرآیند هم پیدا است. از یک سو، میزان تولید و صادرات کالاهای غیر نفتی ایران با کاهش روبرو شده و از دیگر سو، کارگران بیشتری در خطر بیکاری و عدم دریافت دستمزد قرار گرفته‌اند. تداوم این وضعیت می‌تواند به کُمای کامل تولید در ایران هم بیانجامد.
راه حل، سیاسی است

ادامه این وضعیت، یعنی پسرفت چندین ساله در اقتصاد ایران. یعنی فاجعه‌ای که نزدیک است و باید راهی برای برون رفت از آن یافت. دروغ‌ها و ادّعاهای مقام‌های دولتی برای دور زدن تحریم‌ها با راهکار اقتصاد مقاومتی را کنار بگذاریم؛ این گفته‌ها مصرف سیاسی دارد، وگرنه همه می‌دانند تنها راه تنفس اقتصادِ تک محصولیِ وابسته به نفت، آرامش در بازار بین المللی انرژی و داشتن مشتریان نفتی است که برای پرداخت پول نفت مشکل نداشته باشند.
ایران هم اکنون از این وضعیت محروم است و نمی‌تواند منبع درآمد دیگری را جایگزین درآمدهای نفتی کند. حتی اگر اراده‌ای هم برای رهایی اقتصاد ایران از درآمدهای نفتی وجود داشته باشد، در شرایط فعلی امکان پذیر نیست. ایران برای نجات از اقتصاد تک محصولی، نیازمند سرمایه گذاری در دیگر بخش‌های تولیدی است و هنگامی که راه درآمدهای نفتی بسته است و تحریم‌های اقتصادی، سرمایه گذاری در ایران را دشوار‌تر کرده، نمی‌توان انتظار داشت سایر بخش‌های اقتصاد ایران رشد کند. اقتصادی که در هشت سال گذشته رشدی کمتر از پنج درصد را تجربه کرده و گمانه زنی‌ها از رشد منفی یک درصد در سال آینده آن خبر می‌دهد، در آستانه خُرد شدن و فروپاشیدن ستون‌هایش قرار دارد و اگر تن به گفتگو و برون رفت از تنش‌های بین المللی ندهد، همین اندک زیر ساخت‌های باقیمانده نیز از بین می‌روند و برای ساختن دوباره آن، باید سال‌ها انتظار کشید.
این مطلب پیش از این در تارنمای پیام پارس منتشر شده است.

۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

در ستایش بی نظمی


خب، آدمی که تا این وقت صبح بیدار می‌ماند، یعنی از دیروز که بیدار شده، نخوابیده تا مثلا کارش را انجام بدهد نمونه خوبی از بی‌نظمی است که من این روز‌ها هم از آن رنج می‌برم و هم لذت. رنجش چندان مهم نیست چون من چند سالی است که مثل آدمیزاد خواب و بیداری نداشته‌ام، می‌گویند با این وضعیت زود‌تر پیر می‌شوی و از جای دیگر می‌کند و در ‌‌نهایت زود‌تر این زنده بودن تمام می‌شود که چندان اهمیتی ندارد. 
اما لذتش برای من مهم است. نه اینکه من هم برسم به اینکه اصلا اصل بر لذت جویی بشر است و باید هر چه که لذت دارد را امتحان کرد، نه، حرف من این است که این روز‌ها یک تمایل عجیب و غریبی دارم به بی‌نظم شدن، بی‌قید شدن. مثلا دلم می‌خواهد یه کوله پشتی بردارم و‌‌ رها شوم در جاده‌ها، بدون هدف و بی‌آنکه بدانم در ‌‌نهایت می‌رسم به کجا. گاهی فکر می‌کنم از خستگی زیاد است. نه اینکه خستگی جسمی، خستگی ذهنی که این چند ماه گذشته زیادی کلنجار رفته با خودش. اصلا پر شده از یک سری اعداد و ارقام که به کار هیچ کس هم نمی‌آید جز خودم که برای نوشتن یک گزارش ردیفشان می‌کنم پشت سر هم و آخر سر هم، هیچ به هیچ. 
با این حال و روز چند وقتی هم هست که هی دنبال یک بخش دیگری از خودم می‌چرخم. خب من وقتی شروع کردم به نوشتن، مثلا طنز نویس بودم با ستون ثابت و دو سالی هم ادامه دادم. دلم برای شخصیت‌های آن ستون ثابت هفتگی تنگ شده، برای‌‌ همان ننه بزرگ و آقا بزرگی که با واژه‌های قزوینی حرف می‌زدند. آن روز‌ها این فتحه و کسره گذاشتن رو کلمات و حرف‌ها به این سادگی و در حوصله حروف چین نبود که درست و حسابی «پخ پخ» قزوینی از آب در بیاید. این روز‌ها اگر پیدایشان بکنم، حتمن می‌گویم‌‌ همان سبک و سیاق را با همه علامت‌ها ادامه بدهند. 
اینکه چه شده من به آن دو تا آدم نازنین که با هم گفتمان می‌کردند به جای گفت‌و‌گو نیاز پیدا کرده‌ام، شاید بیشتر از هر چیزی به خود من باز می‌گردد که این روز‌ها نیاز دارم به اینکه یکی باشد که همه این میل به بی‌قید زندگی کردن من را توجیه کند. این فرار از نظم و قاعده درون من که هر روز هم سرکش‌تر می‌شود و انگار در حال طغیان قرار گرفته و دلم نمی‌خواهد مهارش کنم. 
مثل یک بچه بازیگوش، شاید هم کودک درون من است که در دهه سوم زندگی دوباره بازی ش گرفته و می‌خواهد خیره سری کند.

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

سرگیجه!

یکم - من از کودکی هم از بازی هایی که سرگیجه داشت، خوشم نمیامد. تاب هم که سوار می شدم سرگیجه می گرفتم چه برسد به چرخ فلک، انگار اصلا آلرژی دارم به چرخیدن. اما نمی دانم چه حکمتی است [چه حکمتی است هم از همان حرف هایی است که من اعتقادی ندارم و به کار می برم] که این سال ها همه‎ش سرگیجه گرفته ام.
بعضی وقت ها فکر می کنم از این همه خبری است که هر روز مثل دیوانه ها دنبال می کنم. انگار یک مرض خبر خوانی دارم، آن هم از هر چه سایت حکومتی و پایگاه جنگ نرم! جمهوری اسلامی است. آدم باید دیوانه باشد که بنشیند و از بسیج نیوز تا راهبرد نیوز را یکی، یکی زیر رو کند تا گمان ببرد که از فضای اصلی دور نشده و هنوز هم می داند که در ایران واقعا چه می گذرد.
این را می گوئیم نه این که این ها منابع معتبری باشند، بلکه به خاطر این که این ها تریبون تندرو ترین بخش حاکمیت در ایران هستند و می شود، نقشه راه را از دلشان درآورد بیرون که بازی بعدی کدام است. بازی که سرگیجه دارد بازهم و من هم تحمل این همه سرگیجه را ندارم.
دوم - حالا حکایت این سرگیجه و آن سرگیجه چه هست را خودم هم نمی دانم، اما این را فکر کنم درست متوجه شده ام که این سرگیجه عمومی است. چند وقت پیش سعید حجاریان یک مقاله نوشته بود در باره وضعیت تعلیق گونه ما، مثل خیلی دیگر از تحلیل هایش درست بود. خوب دیده است، همین معلق بودن است که همه را به سرگیجه انداخته است. کسی نمی تواند پیش بینی کند که فردا قرار است چه اتفاقی رخ بدهد و یا احتمال کدام یک از اتفاق ها و فرض های پیش رو قوی تر خواهد بود.
سوم - شش ماه تا انتخابات - شاید بهتر باشد همان شبه انتخابات خوانده شود - در ایران باقی مانده است. چهار سال پیش تا این موقع تقریبا مشخص بود چه کسانی می آیند و چه کسانی نمی آیند، اما امسال به نظر می رسد حتی همان هایی که پای ثابت نامزد شدن و رای نیاوردن هم بودند، مردد هستند که بیایند یا نه. انگار چشم همه ترسیده است از این که باز هم بازی حکومت را بخورند. اگر حکومتی ها که هنوز اخراج نشده اند، منتظر چراغ سبز بیت رهبری هستند تا تضمین شده پای به میدان بگذارند در این سوی میدان اما داستان کمی پیچیده تر است. هنوز کسی نمی داند که نقشه راه برای انتخابات سال آینده چیست؟ باید با حداقل های ممکن به بازی بازگشت تا همچنان روزنه های احتمالی - و البته خیالی - باز بمانند یا این بار نباید هیزم آتشی شد که تنها نان حکومت مطلقه در آن نمی سوزد.
چهارم - این از بدبختی های تاریخی یک ملت ناکام است که هنوز هم تک سوارانی دارد که همه امید به آن هاست  و شاید باز هم از بدبختی بیشتر که یکی از این تک سواران سید محمد خاتمی است که هنوز بسیاری شاید از سر ناچاری، امید به بازی او دارند. رفتارهای خاتمی در همه سال های گذشته، غیر قابل پیش بینی بوده، وقتی که همه امیدوار بوده اند تا او گامی رو به جلو بردارد، یا سکوت کرده یا رفتاری که کمتر کسی انتظار داشته و وقتی که همه از او قطع امید کرده اند، ناگهان رفتاری دیگر پیشه کرده که باز هم در باور کمتر کسی می گنجد.
همین روزها هم خاتمی این گونه است، وقتی که سال گذشته این همه از شروط لازم برای حضور در انتخابات حرف زد، آخر سر رایش را در دماوند به صندوق انداخت و بعد هم خواستار عذر خواهی دو طرفه شد و به دیگرانی که برانداز خوانده می شوند، حمله کرد وحالا هم خبرگزاری ایلنا به نقل از بادامچیان موتلفه خبر داده که او از راه هاشمی برای حضور در انتخابات نامه نوشته است.
همین آقای خاتمی چند روز قبل با خانواده میرحسین موسوی دیدار کرده و خواستار آزادی رهبران در حصر شده و تاکید کرده بود که شرایط حضور در انتخابات وجود ندارد. او پیش از این هم از عارف، معاون اول دوران ریاست جمهوری خودش خواسته بود که نامزد انتخابات نشود.
پنجم - این ها همه ش نشانه سرگیجه است، سرگیجه های بلند مدت که ما گرفتار شده ایم و انگار امسال شدید تر هم شده و حالا باید تحملش کرد. 

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

روزمرگی های من

یک - عجیب نیستم این روزها برای خودم، که احساس می کنم بیشتر از هر زمان دیگری خودِ خودم هستم. راحت تر با خودم کنار میایم، گره نمی سازم و داستان های روزانه را سخت نمی کنم. ساده تر و روان تر، حرف هایم را می زنم و روزهایم را می گذرانم. شاید بقیه متهمم کنند به این که بی رحم شده ام و کمی هم بیشتر خودخواه، اما مهم نیست چندان، چون من خودم شده ام و این گام بلندی است برای این که گره هایم را کم تر کنم و بیخود دور خودم نپیچم، حالا دیگران هر قضاوتی دارند، برای خودشان مهم است حتمن.
من تازه بعد از این همه کلنجار رفتن، فهمیده ام که آن چیزی که اسمش را می گذاشتیم دگر خواهی یا دگر دوستی، یک پوشش فریبکارانه بود برای خودخواهی های خودمان. انگار که فریب کارانه بخواهی چیزی را به دست بیاوری و رقیبت را شکست بدهی، هر کاری که می کردیم، در نهایت یا دنبال رضایت خاطر و احساس کامیابی خودمان را داشتیم و یا این که تعریف و تمجید دیگران که شاید از این کار و خواستن ما احساس خوشایند داشته باشند.
اما این روزها، این ها برایم مهم نیست! نه این که حس نوع دوستی و دگر خواهی را بکشم، نه اتفاقا فکر می کنم در این شرایط، من خیلی راحت تر می توانم، نوع دوست باقی بمانم و اگر بعد از این کاری انجام بدهم، برای این نیست که دیگری رضایت داشته باشد.  بلکه برای رضایت خاطر خودم خواهد بود و چه خوب که در این کسب رضایت، رضایت دیگری هم جلب شود.
دو- من رک تر هم شده ام، صریح و بی پرده و شاید هم بی رحم. اینقدر راحت حرفم را می زنم که نگو! شاید این برای خیلی ها تلخ باشد، اما برای خود من خوشایند است. اصلا چه دلیلی دارد که دیگران از من خوششان بیاید یا نه، یا این که من باب دل آن ها حرف بزنم. نه من از این پرده پوشی هایی که به خاطر رضایت داشتن دیگران باید رعایت کنی، بیزار شده ام.
سه - نمی توانم کتمان کنم که یک سری آدم ها هنوز هم برای من غیر قابل تعریف هستند. آن هایی که ژست های روشنفکرانه می گیرند و در نهادشان، هنوز هم درگیر این هستند که رابطه ایکس و ایگرک چیست، یا فلانی برای فلان روز چه پوشیده بود. یا همین آدم هایی که هر غلطی که دلشان می خواهد می کنند و به بقیه می رسند، می شوند پیامبر و معصوم. آدم ها آزادند تا آنجایی که به آزادی دیگران ضربه نزنند و موجب رنجش دیگری نشوند،رفتار کنند. اما این دو لایه زیستن های مزخرف، حرص آدم را در می آورد. یک جورایی آدم را یاد از توبره و آخور خوردن می اندازد.
چهار- یک سری آدم های دیگر هم برای من غیر قابل تحمل شده اند. نه این که دلم بخواهد نباشند، نه اما روی اعصاب من رژه می روند. این هایی که از خودشان هیچی ندارند و مثل پیچک هر روز می چسبند به یک نفر دیگر. یک روز می شوند فعال سیاسی و یک روز فعال حقوق بشر. یک روز پرچم دستشان سرخ است و چند روز بعد هم شیر خورشید را از گردنشان آویزان می کنند. خیر سرشان آزادی خواه و برابری طلبند، اما هنوز زنی که نقالی می کند را نقاله - بر وزن شاعره - می خوانند و از این ور و آن ور کپی پیست می کنند تا مثلا حرفشان را بزنند. این آدم ها اگر خود خودشان باشند خیلی دلچسب ترند تا خودی که پشت دیگری می خواهند سنگر بگیرند و تازه سنگرشان را هم پیدا نکرده اند.

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

یلدا نوشت


یلدا، بلندترین شب سال برای ما ایرانیان نمادی است از امید داشتن و صبوری کردن تا برآمدن صبح. امید و انتظاری که از آئین باستان ایران به مذهب تشیع نیز راه یافته و شده است بخشی از هویت و رفتار روز مره ما. امیدواری در اوج ناامیدی، انگار همیشه امید داریم و با همین امید، بی عملی پیشه می کنیم که انتظار کشیدن و صبوری کردن، خود همه ارزش شده است.
همین صبر و انتظار که به دنیای سیاست هم راه یافته، ما را محافظه کار تر کرده و البته انتظار را طولانی تر. به کوچک ترین روزنه ای که نیست، امید می بندیم و انتظار پیشه می کنیم بی آن که بسنجیم که از این همه انتظار و صبوری، وقتی که عملی در میان نیست، چه بر می آید.
همه این سال ها که گذشته را نگاه کنیم، نه آن قدر عمیق که به دنبال موشکافی برویم، نه همین نگاه سطحی را و ببینیم این همه میل به فردایی بهتر و ایرانی آزاد و آباد به کجا رسیده است جز این که ما همچنان در خم یک کوچه مانده ایم و باز هم امیدوارانه انتظار پیشه کرده ایم و دیگران را هم به صبوری می خوانیم که این خانه از پای بست ویران است و سالیان دراز کار دارد.
همه میراث ما از شاهنامه شده است، نقالی ها و شاهنامه خوانی هایی که نوید فردا را می دهد و پیروزی نور بر ظلمت، بی آن که به یاد آوریم، شاهنامه آرش داشت و کاوه و فریدون هم سه پسر که به ستیز با استبداد و ضحاک رفتند.
ما اما کارمان شده است این که بنشینیم و چند بیتی از آن و فالی به حافظ را زمزمه کنیم و دل خوش داریم که سرانجام شب می شکند و صبح می رسد. اما دریغ و دریغ از این که برای صبح روشن آستین همتی بالا بزنیم و کوششی که خستگی نشناسد.
نسل سوسول دموکرات و به معنای واقعی هم سوسول دموکراسی خواه این روزها کارش همین است. می خواهد لذت های زندگی را تجربه کند - حق طبیعی او است - می خواهد هزینه ندهد - کار عقلانی است، چه دلیل دارد وقتی که همسایه هست مرگ در خانه من را بزند - می خواهد در منفعت شریک شود - چرا رانت بد است وقتی که همه می خورند - و بعد هم برای همه این ها یک روپوش سیاسی و فعالیت هم می سازد و آنجایی هم که قرار است بنشیند، استراتژی صبر و انتظار پیشه می کند، مثل یک گام به پیش و دو گام - و شاید هم بیشتر به پس - متوسل می شود به همین امید داشتن و وعده ای که حق است و سرانجام می رسد روزی که حکومت به ظلم نمی ماند برقرار.
این صبر و انتظار بیهوده و امید واهی داشتن شده است، افیونی که ما را تخدیر می کند. معتاد شده ایم انگار به بیهوده انتظار کشیدن و منتظر ماندن برای روزی که قرار است برسد اما کی و کجایش را نمی دانیم.

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

پانصد روز گذشت


یک -پانصد روز تمام گذشت، از آن روز تیر ماه که نمی‌دانستم چه تصمیمی است که گرفته‌ام و رسانده‎مش به مرحله اجرا. از آخرین باری که حریصانه مادر را در آغوش فشار دادم و چشم‌هایم را از نگاه پر از سوال پدر دزدیم. از اینکه در کافه با قدیمی‌ترین دوستان تا تازه‌ترین‌هایشان، خداحافظی کردم. از اینکه دقایق آخر را رفتم جایی که آرمم می‌کرد، تا دیداری دوباره و همه آدم‌ها را جا گذاشتم و راهی شدم. حالا تیرماه نود تا آبان ماه ۹۱ را که بشمارم، می‌شود ۵۰۰ روز که ترک وطن کرده‌ام، با دنیایی از خاطره و گذشته‌ای که هر از گاهی به سراغم می‌آید و سخت به همم می‌ریزد. انگار نیمه‌ای از من در همانجایی که آخرین روزهای بودنم، سرک کشیدم، جا مانده است. نیمه‌ای که نه به حرف نیمه دیگر گوش می‌کند و همراه می‌شود و نه این نیمه را قانع می‌کند که به حرفش گوش دهد. کشاکشی درونی که‌گاه به نزاع می‌انجامد و من چند فحش آبدار نصیب خودم می‌کنم که اخر دیوانه این چه کاری بود که کردی؟
دوم- نه در ماندن ارزشی بود و نه در رفتن. من اگر می‌ماندم شاید در بهترین حالتش، حالا همانجا در جزیره قشم و آن کمپ کارگری، روزگار می‌گذراندم و هر از گاهی هم، می‌آمدم به قزوین و دیدن خانواده و دوستان. سرگرمیم می‌شد، کتاب و فیلم‌هایی که داشتم و یا در بهترین حالت، ممکن بود باز هم وسوسه تحریریه‌ای و نوشتنی و باز هم روز از نو و روزی از نو! در بد‌ترین حالت ممکن هم شاید چند وقتی را کم یا زیاد، می‌رفتم پشت می‌له‌ها و بعد دوباره باز می‌گشتم به‌‌ همان زندگی سگی که همه ش شده بود تحمل و بغض. من تمام شده بودم انگار، افتاده بودم به روزمرگی که عذاب آور بود، هم برای خودم و هم برای دیگران. تنها ثمره ماندن من این بود که دلم برای آن همه آدم تنگ نمی‌شد و ثمره آمدنم شده است اینکه هر از گاهی، می‌نویسم در حد توان و بدور از ان مصیبت‌های داخلی. اما از شما چه پنهان که لذت آن نوشتن‌های گذشته با همه مصیبت‌هایش را ندارد، اصلا نوشته‌ای که روی کاغذ نباشد، برای من مزه ندارد. این روز‌ها آنقدر پی دی اف خوانده‌ام که احساس می‌کنم چشم‌هایم چند شماره‌ای عقب‌تر (!) رفته‌اند. اما همین که می‌نویسم برای خودم غنیمتی است و البته تجربه‌ای تازه در شناختم از دنیای نزدیک به من. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی، حکایت من است که تازه رسیده‌ام به مرحله آماده شدن برای پختن!
سوم- روزنامه نگاری - یا نوشتن آنلاین با هر اسمی - در فضای رسانه‌های فارسی زبان حال و روز خوشی ندارد. یک جورایی شده است، بازنویسی آنچه که در رسانه‌های داخلی منتشر شده و حذف و اضافه‌ای چند به آن. انگار خیلی از ما داریم از صندوق ذخیره مغزیمان می‌خوریم، بی‌آنکه چیز تازه‌ای به آن اضافه کنیم. فاصله گرفتنمان از فضای عمومی جامعه، کم تاثیر نبوده در این سبک و سیاق نوشتن. کوشیده‌ام در چند وقت اخیر، یک راه دیگر برای نوشتن پیدا کنم، استناد به گزارش‌های کار‌شناسی داخل کشور و پژوهش‌های معتبر و عددو رقمی که به نوعی مستند کند نوشته‌هایم را. اما راستش این هم راضیم نمی‌کند و فکر می‌کنم باید بیشتر بخوانم. باید بیشتر بخوانم. برای من روزنامه نگاری- یا نوشتن- هویت شده است و البته راه امرار و معاش! از رسانه محلی با تحریریه سه نفره، حالا رسیده است به رسانه مجازی و تحریریه‌ای که راه ارتباطیمان تنها ایمیل است و پیشنهاد سوژه و تبادل اطلاعات. تجربه تازه‌ای بود برای من، آموختنی‌های زیادی داشت و نشانم داد که هنوز هیچ نمی‌دانم. شاید مهم‌ترین دستاوردش همین بود که بالاخره من را هل داد به سمت نوشتن از اقتصاد و گزارش‌های اقتصادی و راه گمشده‌ام را نشانم داد.
چهارم - پانصد روز زیستن در سرزمین دیگر، ان هم برای آدمی چون من که در ارتباط گیری با دیگران، ضعیف است و توان سازش پذیریش بالا، عجیب و غریب و طولانی مدت نیست که بگویم، چقدر سخت بود و دردناک، یا چقدر تجربه جدید کشف کردم. اما خودش دوره آموزشی فشرده‌ای بود برای اینکه بیش از گذشته به خودم فکر کنم و راهی که آمده‌ام و عمری که از نیمه هم گذشته و اینکه نیمه دیگر را چه خواهم کرد؟ شاید خودم هم نمی‌دانم هنوز فردا چه اتفاقی می‌افتد و چه سرنوشتی را انتظار می‌کشم. اما این را می‌دانم که مهاجرت در همین پانصد روز هم خیلی از داشته‌های من را از من گرفته. داشته‌هایی که هیچ‌گاه هیچ چیزی نمی‌تواند جبرانش کند. از آن همه آدم که جا گذاشته‌ام و روزهایی پر از خاطره که مثل سریال‌های دنباله دار، هر شب در خواب و بیداری تکرار می‌شوند در ذهن.
پنجم - قول داده‌ام به خودم وفادار بمانم، یادم هست!

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

پای لنگِ دین ِ دولتی


"خدایا رحمتی کن تا ایمان ، نام ونان برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را وحتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند نه از آنها که پول دین را می گیرند و برای دنیا کار می کنند ." دکتر علی شریعتی
هیات‌های مذهبی از نهادهای سنتی ریشه دار ایران به شمار می‌آیند که همواره محلی بوده‌اند برای همکاری‌های خودجوش شهروندان مذهبی که برگزاری مراسم دینی را از وظایف خود دانسته‌اند. آنچه که این نهاد‌ها را پایدار کرده، نه حمایت‌های دولتی پس از انقلاب که مشارکت جمعی مردم در راه اندازی و اداره آن‌ها بوده است.
پس از انقلاب اما حکومت، متولی امور دینی هم شد و برگزاری مناسبت‌های مذهبی را در اختیار گرفت و سازمان‌های عریض و طویل برای اداره امور دینی ساخت. سازمان تبلیغات اسلامی، سازمان اوقاف و امور خیره، دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم و کانون فرهنگی امور مساجد در وزارت خانه فرهنگ و ارشاد، تنها بخشی از سازمان‌های دولتی هستند که عهده دار سازمان دهی امور مذهبی هستند. در کنار آن‌ها چندین و چند بنیاد وابسته به دولت هم برای پیشبرد اهداف ایدئولوژیک حکومت در امور دینی تشکیل شده و سالانه از بودجه دولتی تغذیه می‌کنند.
این نهاد‌ها که متولی امور دینی جامعه شده‌اند، امسال با کسری بودجه روبرو شده‌اند. کاهش درآمدهای دولت و نزاع دولت با بخش‌هایی از حکومت به این انجامیده که رئیس دولت راه بودجه آن‌ها بسته است و حالا به اعتراف روسای دو سازمان مرتبط با برنامه‌های مذهبی، اجرای مراسم مذهبی در محرم امسال با مشکل روبرو شده است. به گونه‌ای که رئیس دفتر تبلیغات حوزه علمیه قم گفته است: امسال برای اعزام مبلغان با مشکل روبرو شده‌ایم و بخشی از مبلغان در لیست ذخیره قرار گرفته‌اند. معاون استان‌های سازمان تبلیغات اسلامی هم از دولت و خیرین خواسته است به کمک این سازمان بیایند تا برگزاری برنامه دهه نخست محرم با مشکل روبرو نشود.
آنچه که دولت در سی سال گذشته انجام داده است؛ به نوعی نمونه خوبی است از شهید کردن نهادهای غیردولتی و از بین بردن مشارکت‌های مردمی در امور مذهبی. پیشینه هیات‌های مذهبی نشان می‌دهد که آن‌ها بدون مشارکت‌های دولتی هم پا برجا مانده و شهروندان در هر محله‌ای که ساکن بوده‌اند، خود برای برپا داشتن مراسم مذهبی اقدام کرده‌اند. اما از هنگامی که پای حمایت‌های دولتی و دخالت‌های حکومت به اداره هیات‌ها باز شده، مشارکت‌های مردمی رو به کاهش نهاده و شهروندان عادی هم برای برخورداری از سهمیه‌های دولتی به مراسمی همچون توزیع غذا و یا برگزاری مراسم سوگواری خانگی در محرم روی اورده‌اند.
 [وزارت بازرگانی هر سال سهمیه ویژه‌ای به کسانی که اقدام به طبخ و توزیع غذای نذری می‌کنند، اختصاص می‌دهد]
در این فرایند، بار مالی بیشتری بر دولت تحمیل شده و از سوی دیگر، بخش زیادی از هیات‌های مذهبی، کیفیت خود را از دست داده‌اند و به سرباری برای دولت تبدیل شده‌اند.
نتیجه این فرایند این بوده که امسال وقتی دولت بودجه لازم را ندارد، متولیان حکومتی این مراسم صدایشان بلند شده و از سختی‌های اعزام مبلغان گلایه می‌کنند.
اما نکته دیگر که اهمیت بیشتری هم دارد، این است که تبلیغ امور دینی به بودجه وابسته شده و روحانیت در نقش نیروی کار برای امور دینی و مذهبی و سوگواری دستمزد می‌خواهد. اتفاقی که نه برای حکومت مدعی اسلامی بودن خوشایند است و نه روحانیتی که روزگاری در جامعه ایرانی اعتبار وشان داشته است و نه جامعه دین دارن ایران.
طنز داستان هم اینجاست که به گفته متولیان حکومتی امور دینی، این مبلغان مذهبی قرار است اقتصاد مقاومتی را تبلیغ کنند و مردم را به صرفه جویی فرا بخوانند. شباهت این تبلیغ،‌‌ همان پیش نمازی است که بر منبر دیگران را به بریدن فرش نجس شده فرا می‌خواند و چون به خانه رسید، همسرش فرش را بریده بود، عصبانی شد و گفت: آنچه که در منبر شنیدی برای مردم بود، نه خودمان!

این گزارش را قبلا در باره بودجه نهادهای دینی نوشته‎ام
این هم گزارش دیگری در این باره که تازه نوشته‎ام