کنده ام، گریزان و بی هیچ اعتراضی ساک هایم را برداشته ام و خودم را. تازه همه خودم را نه که بخش زیادی از خودم را هم همانجا لا به لای دیوارهای آجری کوچه پس کوچه ها که دست می کشیدم رویشان روز آخر جا گذاشته ام. همانجا بر بلندای جنت رودبار در آن سرمای سوزناک که روزهای آخر ماندن را می شمردم و بی تاب بودم. روحم را همانجا جا گذاشتم در همان سرمای سوزناک. سیل آمده بود. آتش افروختیم. سوز دل من پیدا نبود می خندیدم.
نه، همانجا بر تپه روبروی خانه زادگاهم. قرار است مرا همانجا دفن کنند تا دوباره خاک شوم و سبز. تا یادم باشد که اگر کسی مادر را بیازارد جایش همان تپه است که مردگان را می برند. چقدر دلم می خواست یک روز آنجا را درخت بکارم سبز شود تا آدم ها برای تفریحشان هم که شده سری به قبر مردگان بزنند.
گدوک، نجف آباد، باراجین و رزجرد، هر کدامشان را که تصور می کنم می بینم هنوز هم من همانجاهایم. دلم تنگ شده است برای یک شبگردی زیر باران پارک جنگلی و ....
اما حالا این ها مانده اند برای روزهای دیگر و من بار سفر بسته ام. شش ماه گذشت شاید هم بیشتر از این بار سفر بستن و ترک سرزمین مادری.
روزی که برای آخرین بار آدم ها را می دیدم و آماده سفری به ناکجاآباد، بازجو آمد در ذهنم. اسفند 87 و بعد از آن ناروی تاریخی که خورده بودم رودرو. پرونده را کوبید توی سرم و گفت: احمق جان!(راست می گفت انصافا) این همه نه می گفتی برای این. بعد هم گفت: حالا پرونده ات جور شد. برو پیش رفقایت. برایت مدرک جور کردیم.
من به او می گفتم: کاش می شد وطن را...
اما او راست می گفت. انتخابات که رسیده بود و قاضی حکم داد، باز دوگانه رفتن و ماندن. انگیزه ای برای گریز نداشتم. خیابان ها زنده بود و من هم یکی از آن بی شماران. منتظر اجرای حکم که خبر رسید بار سفر ببند. قشم مقصد گم شده من بود در آن روزها که به گمان خودم در خلوت و پنهان اش می توانستم در امان بمانم.
ممکن نشد هنوز به ماه نرسیده باز هم روز از نو و روزی از نو. باز هم همان داستان پارسالی. همان بازجو و همان مکان. باز هم وسوسه ماندن و رفتن و دوگانه هایش برای من و میل من به ماندن.اما وقتی همه چیزت به هم می ریزد و می ریزند.وقتی اضطراب بخشی از زندگی روزانه تو می شود و وقتی میدانی ماندن به بادت می دهد و تنها تر از تنهایی چاره ای نیست.
گاه تنها راه توست این بار بستن و نیمه خود را جا گذاشتن و نیمه دیگر را با خود آوردن.
حال این منم با همه حیرانی ها در چهار راه حیرانی جهان. بعد از این از حیرانی هایم خواهم نوشت در اینجا.
نه، همانجا بر تپه روبروی خانه زادگاهم. قرار است مرا همانجا دفن کنند تا دوباره خاک شوم و سبز. تا یادم باشد که اگر کسی مادر را بیازارد جایش همان تپه است که مردگان را می برند. چقدر دلم می خواست یک روز آنجا را درخت بکارم سبز شود تا آدم ها برای تفریحشان هم که شده سری به قبر مردگان بزنند.
گدوک، نجف آباد، باراجین و رزجرد، هر کدامشان را که تصور می کنم می بینم هنوز هم من همانجاهایم. دلم تنگ شده است برای یک شبگردی زیر باران پارک جنگلی و ....
اما حالا این ها مانده اند برای روزهای دیگر و من بار سفر بسته ام. شش ماه گذشت شاید هم بیشتر از این بار سفر بستن و ترک سرزمین مادری.
روزی که برای آخرین بار آدم ها را می دیدم و آماده سفری به ناکجاآباد، بازجو آمد در ذهنم. اسفند 87 و بعد از آن ناروی تاریخی که خورده بودم رودرو. پرونده را کوبید توی سرم و گفت: احمق جان!(راست می گفت انصافا) این همه نه می گفتی برای این. بعد هم گفت: حالا پرونده ات جور شد. برو پیش رفقایت. برایت مدرک جور کردیم.
من به او می گفتم: کاش می شد وطن را...
اما او راست می گفت. انتخابات که رسیده بود و قاضی حکم داد، باز دوگانه رفتن و ماندن. انگیزه ای برای گریز نداشتم. خیابان ها زنده بود و من هم یکی از آن بی شماران. منتظر اجرای حکم که خبر رسید بار سفر ببند. قشم مقصد گم شده من بود در آن روزها که به گمان خودم در خلوت و پنهان اش می توانستم در امان بمانم.
ممکن نشد هنوز به ماه نرسیده باز هم روز از نو و روزی از نو. باز هم همان داستان پارسالی. همان بازجو و همان مکان. باز هم وسوسه ماندن و رفتن و دوگانه هایش برای من و میل من به ماندن.اما وقتی همه چیزت به هم می ریزد و می ریزند.وقتی اضطراب بخشی از زندگی روزانه تو می شود و وقتی میدانی ماندن به بادت می دهد و تنها تر از تنهایی چاره ای نیست.
گاه تنها راه توست این بار بستن و نیمه خود را جا گذاشتن و نیمه دیگر را با خود آوردن.
حال این منم با همه حیرانی ها در چهار راه حیرانی جهان. بعد از این از حیرانی هایم خواهم نوشت در اینجا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر