۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

بوی نرگس، مهر رحمانی


یکم- شاید جبر تاریخی بود که من در "قزوین" ‌زاده شوم. شهری که زادگاه "دهخدا" بود و "عارف قزوینی" و "نسیم شمال" و "عبید زاکانی". شهری که نطفه کودتا علیه سلسله قاجار در آنجا بسته شد. شهری که گذرگاه شرق و غرب و شمال و جنوب ایران بود. اما اگر همه این‌ها جبر تاریخی بود، بی‌آنکه من سهمی در انتخاب آن داشته باشم، خوش شانسی من بود که در همین شهری بزرگ شوم که "تقی رحمانی" هم‌ زاده آن بود و هر‌گاه که در فاصله زندان‌های پی در پی‌اش فرصتی داشت؛ کلاس‌هایی برپا کرد و نسل جوان‌تر را گردهم آورد. برای باز شدن پایم به کلاس‌های آقای رحمانی باید قدر‌دان دوست شاعرم، هاشم باروتی باشم که لطفش در همه این سال‌ها ثابت شده است.
دوم- این را هم به حساب بخت بلند من بگذارید که "نرگس محمدی" در قزوین درس خواند. دانشجوی رشته فیزیک که در دورانی که انجمن‌های اسلامی بازوی اجرایی پاکسازی و گزینش در دانشگاه‌ها بودند، انجمنی به راه انداخت که صدایی متفاوت را منتشر می‌کرد. دختر سفید پوشی که هم شور داشت و هم شعور. سال‌ها بعد از دل بذری که او کاشته بود، "تشکل دانشجویان اصلاح طلب" و "انجمن دانشجویان و دانش آموختگان مستقل دانشگاه‌های قزوین" سربرآورد که سال‌های زیادی در قزوین پرچم آزادی خواهی جنبش دانشجویی را برافراشته نگاه داشت و حکومت چاره را در این دید که هر دو را به تعطیلات بفرستد.
سوم- همین شهر کتابفروشی داشت به اسم "مولانا" و بزرگ مردی داشت به نام "حسن زرافشان"، عموحسن، که اگر بگویم همه که نه،اما بیشتر کتابخانه خانگی من از همینجا تامین شد و همانجا آقای رحمانی را دیدم با عینک ته استکانی‌اش و توصیه کرد که به جای پراکنده خواندن، سیر مطالعاتی مشخصی در پیش بگیرم و هر وقت سوالی داشتم، کتابی خواستم و یا کاری همانجا بروم، زیاده نیست. روزی که مصطفی معین برای سخنرانی انتخاباتی اش به شهر آمده بود و از بزرگان قزوین یاد کرد، به او و حاضران گفتم که این شهر تقی رحمانی و رضا علیجانی و علی افشاری و خیلی های دیگر داشته که حکومت تمایلی به شنیدن نامشان ندارد.
چهارم- من آنقدر به تقی رحمانی نزدیک نبوده‌ام و این را باید در شمار فرصت‌های از دست رفته زندگی بگذارم. اما این‌ها را دیده‌ام که او چقدر نگران «ایران فردا» بود و چه میزان تلاش کرد تا نسل من "هویت" داشته باشد و از زندگی لذت ببرد. طعم آزادی و توسعه، رفاه و عدالت را بچشد. اما چه می‌شود کرد که حکومت، دغدغه داران را تاب نمی‌آورد و سهمشان از زندگی زندان است و زندان. هر از گاهی خبر می‌رسید که «قهرمان» آزاد شده است و چندی بعد بازهم خبر می‌آمد که معلم را گرفته‌اند. معلمی که توصیه می‌کرد به آموختن و سخن گفتن با استدلال و برنامه داشتن برای کار.
پنجم- روزی که «نرگس» رفت تا پایتخت نشین شود، روزی که تقی رحمانی ازدواج کرد بعد از آن همه سال زیست در زندان، شهر نفس نمی‌کشید. شهر سکوت بود. اما «آقا تقی» یادش ماند که زادگاهش قزوین است و ریشه همانجا دارد که‌زاده شده است. مراسم ختم دایی‌اش بود در جنوب شهر، پس از آخرین بازداشت،‌‌ همان هنگام که یار و رفیق اعلایش جاودانه شده بود، گفت: باید پایگاه اجتماعی داشته باشیم. باید همانجا که ریشه داریم، کار کنیم و ریشه من همینجاست. همین محله. راست می‌گفت؛ پیر و جوان محله می‌بوسیدندش و اشک‌هاشان سرریز بود. می‌گفت: عزادارم نه برای دایی که عمرش را کرد و رفت، برای هدی که حماسه آفرید.
ششم- "نرگس خانم" همه این سال‌ها ایستاد کنار آقای رحمانی. همه روزهایی که حکومت راه نان خوردن را بسته بود برای انقلابی معترض. خم به ابرو نیاورد. چرخ زندگی را نگذاشت که بایستد و چرخ مبارزه را. می‌پرسیدم از دوستان نزدیک‌تر که این هفته هست یا نه. شوق دیداری تازه و حسرت اینکه چه سالیانی را از دست دادم.
هفتم- روزهایی که می‌خواستم ویژه نامه "حدیث" را منتشر کنم با دوستان، تماسی گرفتم و توضیح دادم. گفت: کار خوبی است اما نمی‌گذارند. سال به آخر سال نرسید که سربازان گمنام احساس وظیفه کردند. رفتم برای پاره‌ای از توضیحات و بازهم کلید و قفل همانجا بود که از کجا خط می‌گیری. یادم امد که روزهایی که سرباز بودم و احضار شدم به مقر محمد –‌‌ همان اطلاعات نیروی انتظامی- همه دعوا سر این بود که رابطه‌ام را با نهضت آزادی و تقی رحمانی توضیح دهم و چرا با او مصاحبه کرده‌ام در روزهای پیش از سربازی. نه آن گفت‌و‌گو کار من بود و نه آقای رحمانی عضو نهضت که هم خانواده بودند اما متفاوت. چه سود که پرسش کننده نمی‌دانست. نمی‌خواست که بفهمد؛ ستوان دوم وظیفه‌ای شد، سرباز صفر. اما نمی‌توانستم کتمان کنم که حتما کاری کرده‌ام که سوخته‌اند. مصاحبه کار یکی دیگر بود اما پس از سال‌ها تقی رحمانی در نشریات محلی تی‌تر یک شده بود و آقایان کک به تنبانشان افتاده بود گویی.
هشتم- شهر نه "بوی نرگس" داشت و نه "مهر آقای رحمانی" که مامن بود. حتی وقتی خودش نبود، "خانه عزیز"، خانه امید بود. بی‌بهانه بچه‌ها تصمیم می‌گرفتند خودشان را دعوت کنند. "عزیز" روایت می‌کرد از روزهای سخت. از روزهایی که بچه‌هایش را در سلول‌های تابوتی دیده است. از روزهایی که امیدی به برگشت نداشته و هر آن منتظر خبری ناگوار، اما عزیز ایستاده بود. وقتی تعریف می‌کرد از روزهایی که همسایه‌ها، جواب سلامش را هم نمی‌دادند، چون فرزندش، در زندان بود و منتقد نظام. از دهه تاریک و وحشت زای شصت و می‌گفت: این روز‌ها زندان رفتن که سخت نیست، همه با احترام با خانواده زندانی رفتار می‌کنند، دلت قرص می‌شد که شهر "عزیز" دارد.
نهم- "عزیز"، عزیز همه بود و روایت‌هایش شنیدنی. روز آخری که می‌خواستم بار سفر ببندم، رفتم تا برای آخرین بار امید بگیرم و انرژی. دو باری با آقای رحمانی صحبت کرده بودم. توصیه‌هایش را شنیده بودم. عزیز روایت سالی را داشت که پسرش به پاریس آمده بود، برای ماندن و باز برگشته بود تا دوستانش، هم پیمان‌هایش تنها نمانند. اشک در چشم‌هایش حلقه بسته بود. هم نرگس و هم تقی منتظر حکم دادگاه بودند. آقا رضا بار سفر بسته بود، هدی جاودانه شده بود. حسرت این به دلم ماند که خاطرات عزیز را مستند کنم برای خودم و دیگران که بیاموزند؛ چگونه یک مادر این همه سال را دوام آورده است و بازهم با امید زندگی می‌کند. روایت کرد از روزی که با "علی و کیانا"- دو عزیز نرگس و تقی- به ملاقات پسر رفته و علی به بازجو گفته است: "آقا دزده بابا تقی رو پس بده!" یا آن روزی که علی و کیانا، "کت مامور لباس شخصی را چسبیده‌اند" و گفته‌اند: "تو ایرانی هستی؟ نه تو بگو ایرانی هستی؟ اگه هستی چرا نمی‌زاری بابا بمونه پیش ما". یا‌‌ همان روزی که به بازجو گفته بود: "پسرم و دخترم را آوردی اوین. اینجا دانشگاه است. عروسم را اوردی اینجا دانشگاه است و حتمن فردا که این‌ها هم بزرگ شوند؛ این‌ها را هم می‌آوری. این‌ها افتخار ما هستند..." می‌گفت: کیانا به بازجو گفته است: "بابام رو بده ببرم خونه". می‌گفت: "گفته‌ام؛ نسل به نسل رحمانی‌ها اینجا درس می‌خوانند. دانشگاه‌ها را زندان کردید اما زندان‌ها دانشگاه‌ها شدند و زندانیان افتخار...." حیرت داشتم از این همه امید و صبوری... دست‌ها و شانه‌های عزیز را بوسیدم و آرزو به دلم ماند که چرا این همه روایت از زندگی را ثبت نکردم.
دهم- "علی" نمی‌گذاشت پشت سیستم خانه اشان بنشینم و می‌گفت: "مال مامان و بابا است". "کیانا" برایم داستان می‌خواند. کتاب‌هایش را نشان می‌داد. حسین با علی بازی می‌کرد و کیانا برای من داستان می‌خواند و می‌گفت: "همه این‌ها را مامان نرگس برام خونده شب‌ها..." این‌ها را وقتی که رفته بودیم دیدن «نرگس خانم» می‌گفت و چند ماه بعد بازهم داستان آقا دزده را تعریف می‌کرد که شبانه به خانه حمله کرده و بابا تقی رو دزدیده... کمتر عیدی را سراغ دارم که خانواده رحمانی کنار هم جمع باشند. در همه این سال‌ها دعایشان آزادی عضو خانواده در بند بوده.. همین عید ۹۰.. ۱۴ سال داستان زندگی اشان این بوده است.... مادر پسر را از پشت کابین دیده است.. پسر پدر را. همسر همسر را.. دختر مادر را.. خواهر برادر را... پسر پدر را... این داستان همه سالهای زندگی رحمانی‌ها بوده و نرگس خانم.
یازدهم- "دختر سفید پوش" شهر ما حالا در بند است. "آقا تقی" بار سفر بسته و "کیانا و علی" کنار "عزیز" حتمن داستان آقا دزده را روایت می‌کنند که این بار "مامان نرگس" رو برده. عزیز حتمن برایشان قصه روایت می‌کند. اما درد‌هایش را نمی‌گوید. می‌خندد. بازی می‌کند با کیانا و علی و به آن‌ها می‌گوید: "مامان نرگس میاد. بابا تقی هم.. دوباره همه جمع می‌شن کنار هم." می‌گوید: "شهر به ان‌ها افتخار می‌کند. کشور به ان‌ها افتخار می‌کند." می‌گوید: "آقا دزده سالهاست دست از سر بابا و مامان بر نمی‌دارن اما بابا و مامان ایستاده‌اند و همین آقا دزده رو عصبانی می‌کند. اما بالاخره آقا دزده کم میاره". علی و کیانا می‌خندند به آقا دزده شکست خورده از بابا و مامان. می‌خندند به این همه ظلمی که در حقشان روا داشته شده، همدیگر را بغل می‌کنند، مامان نرگس و بابا تقی برگشتن خونه.... این روز می‌رسد....

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

شرمساری ایرانی

من تا به حال دوستی بلند مدت با افغان ها نداشته ام. تنها خاطره مشترکم از یک دوست افغان به سال های پیش از دانشگاه برمی گردد که تابستان را سرگرم برق کشی شدم با استاد حسن نامی.
هنگام کار در دانشگاه رجا قزوین با "احمد" سرایدار آنجا که افغان بود، دوست شدم. نهار را در اتاقک او می خوردم با او در باره افغانستان گپ می زدم. او مزار شریفی بود و از خانواده ای متوسط که به ناچار خاک کشورش را ترک کرده بود. به دانشگاه نرسیده بود اما مساله های ریاضی ناتمام دانشجویان را بعد از پایان کلاس، روی وایت برد حل می کرد و آرزویش این بود که روزی دوباره به سرزمین مادری اش باز گردد، درس بخواند و مهندس شود.
همان سال، من دانشگاه آزاد قبول شدم و بر خلاف وعده ای که به احمد دادم تا او را باز هم ببینم، هیچ گاه ندیدمش. شاید تا همین امروز هم احمد را به کاملا فراموش کرده بودم، اما همین خبر کوتاه از ایران کافی بود تا باز هم به یادش بیافتم و آن همه رنج که او کشید.
احمد افغان در دانشگاه رجا قزوین، با سری پائین می آمد و می رفت. خوش چهره بود و خوش زبان اما کمتر گرم می گرفت. مدیر اداری دانشگاه به او دستور داده بود که زمان استراحت دانشجویان در راهروها پیدایش نشود. نگاه بد نداشته باشد و سرش به کار خودش باشد. احمد می ترسید که اخراجش کنند و بیکار بماند. ناچار شود در ایران کار ساختمانی کند و فحش بشنود.
حالا 15 سال تمام از آن روزها گذشته و احتمالا احمد به کشورش بازگشته، درس خوانده و مهندس شده است، شاید هم سرگرم خدمت به همان مردمی که می گفت، نماد رنج و ظلم تاریخند. افغانستان اگر چه هنوز روی آرامش ندیده و ملتهب است اما خیلی از افغان های مهاجر به کشورشان بازگشته اند. تلاش می کنند تا کشورشان را بسازند، رسانه هایشان آزادی بیشتری از رسانه های ما دارند، زنانشان با همه محدودیت ها برای فردایی بهتر جنگیده اند و اوضاعشان بخواهیم یا نه بهتر از ماست.
آنها پیشینه مشترکی با ما دارند، فرهنگ و زبانی مشترک که در این سال ها ما به آن افتخار کرده ایم. حال اما گویی ما پسگردهای تاریخیمان را ادامه می دهیم و وروود افغان ها را برای امنیت!! خانواده ها ممنوع کرده است. تلخ است این خبر اما واقعیتی است که نشان از خود برتر بینی ما دارد.
این نوشته کوتاه را تقدیم می کنم به احمد افغان و همه افغان هایی که در این سالها دیده ام و یا در شمار دوستان مجازی من بوده اند. به آن ها می گویم؛ امنیت ما را شما به خطر نیانداخته و نمی اندازید، بلکه دگم اندیشانی تهدیدمان می کنند که تصور می کنند، برترین تاریخ و جهانند. آنها هم به ما ظلم کردند و هم بر شما ورنه ما دوستیم برای همیشه و از این پس، هر کجا هر افغانی را ببینم بیش از گذشته دستش را به دوستی می فشارم و از او عذر می خواهم برای این رفتار شرمسارانه جاکمان ایران.