یک - مایی که نیستیم!
حتما برای شما هم خیلی اتفاق افتاده است که یکی در مقابلتان قرار بگیرد و مداوم از خودش بگوید. از اینکه پیشینهاش این بوده و در خانوادهای اینچنینی قد کشیده و پدر و مادرش هر دو فرهیخته بودهاند و از بدو کودکی به او یاد دادهاند که نباید در برابر ظلم سر خم کند؟
چند نفر از شما در زندگی روزمرهتان با آدمهایی روبرو شدهاید که خیلی راحت چشم در چشمتان بدوزند و بگویند که از کودکی لای پر قو و غاز بزرگ شدهاند. اصلا به خاطر ندارند که یک روز بد هم در زندگیشان گذرانده باشند و پدر و مادرشان بهترینهای دنیا بودهاند.
چند بار با آدمهایی روبرو شدهاید که دارایی پسرعمه دخترخالهشان را به رخ دیگران میکشند و در مهمانیها یا حتی شرایط عادی از تعداد سفرهای خارجی فامیل درجه چندم یا دوست فامیلشان روایت میکنند و بعد هم آهی بلند از ته دل میکشند که یعنی یعنی...
راستش من از این آدمها کم ندیدهام. آدمهایی که مادرزاد مبارزند، مادرزاد کتابخوان بودهاند، پدر و مادرشان چریک بودهاند، عاشق بودهاند، از خانواده ریشهدار و اصیلند.( همین اصیل را یکی برای من تعریف کند!)
بعد هم که می نشینی پای حرف زدنهایشان تازه میفهمی همه آنچه که روایت کردهاند، دوست دارند باشند. اما نیستند. این ها را میشود درک کرد، اصلا سخت نیست، تنها در موقع حرف زدنشان سرتان را به علامت و نشانه تائید تکان دهید تا حرفهایشان تمام شود.
دوم - فراموشی گذشته محال است!
حالا بگذارید تیغ به خودم بزنم. خب آدمی نمیتواند گذشتهاش را کنار بگذارد. همین دیشب من خواب دیدم، خواب یکی از آن صحنههایی که هیچگاه از ذهنم بیرون نمیرود. وقت غذا خوردن، کودک آقای رستوران دار داشت نقاشی میکشید با بهترین تجهیزات ممکن. مریم از بازیهای کودکانه من گفت و پریسا پرسید مگر بچه منطقه محروم بودی؟
واقعا بودم! شاید آن روزها نمیفهمیدم، خیلی روزها و وقتها از این که دیگران به تحقیر واژه دهاتی را به کار میبرند، هزار رنگ میشدم اما واکنشی نشان نمیدادم. تا مدتها ادرس خانه عمهام آدرس من بود در مدرسه. اما درست و دقیقش یادم نمیآید از کجا و چه زمانی یک دفعه هر جا که شنیدم یکی به تحقیر به دیگری میگوید دهاتی، صدایم را بلند کردم که یعنی چه؟ من هم هستم. روز به روز هم این داستان و تاکید بر این که من از کجا آمدهام برایم پررنگتر شد. شاید هم یک جوری ارزش.
سوم -خود ماندن مهم است!
روزهایی که داشتم خداحافظی میکردم محترم خانم گفت: به ما نه به خودت وفادار بمان! واقعیتش این است که اگر قبل از این، این همه وفاداری به خود برایم مهم نبود، دو سالی است که سخت مراقبم که نکند از خودم عدول کنم. برای همین هم زیاد با خودم کلنجار میروم. مثل خاراندن یک زخم که هم سوزش دارد و هم نمیشود از آن دست کشید. من نه پدر و مادر زاد اهل سیاست بودم و نه واقعا اهل نوشتن. بازیهای کودکیم برای خیلی از شما سوژه طنز است، آرزوی خیلی چیزها را تا چندین سال پیش داشتم. اما گذر زمان و کتابهایی که خواندم، آدمهایی که دیدم نگاهم را به زندگی عوض کرد. شاید هم برای همین این سالها دو مساله فقر و توسعه برای من جذابیتهای ویژهای دارد و همهاش فکر میکنم که من باید بیشتر در باره توسعه و راههای مبارزه با فقر کنکاش کنم.
چهارم - جهان بی سامان ذهن من
حالا شاید بهتر متوجه شوید که من و آدمهایی که دائم از دنیای ذهنی نداشتهها و آرزوهایشان حرف میزنند چقدر دوریم از هم! شاید آرزوهای آنها آرزو و نداشتههای من هم بود! اما حالا نیست.
حتما برای شما هم خیلی اتفاق افتاده است که یکی در مقابلتان قرار بگیرد و مداوم از خودش بگوید. از اینکه پیشینهاش این بوده و در خانوادهای اینچنینی قد کشیده و پدر و مادرش هر دو فرهیخته بودهاند و از بدو کودکی به او یاد دادهاند که نباید در برابر ظلم سر خم کند؟
چند نفر از شما در زندگی روزمرهتان با آدمهایی روبرو شدهاید که خیلی راحت چشم در چشمتان بدوزند و بگویند که از کودکی لای پر قو و غاز بزرگ شدهاند. اصلا به خاطر ندارند که یک روز بد هم در زندگیشان گذرانده باشند و پدر و مادرشان بهترینهای دنیا بودهاند.
چند بار با آدمهایی روبرو شدهاید که دارایی پسرعمه دخترخالهشان را به رخ دیگران میکشند و در مهمانیها یا حتی شرایط عادی از تعداد سفرهای خارجی فامیل درجه چندم یا دوست فامیلشان روایت میکنند و بعد هم آهی بلند از ته دل میکشند که یعنی یعنی...
راستش من از این آدمها کم ندیدهام. آدمهایی که مادرزاد مبارزند، مادرزاد کتابخوان بودهاند، پدر و مادرشان چریک بودهاند، عاشق بودهاند، از خانواده ریشهدار و اصیلند.( همین اصیل را یکی برای من تعریف کند!)
بعد هم که می نشینی پای حرف زدنهایشان تازه میفهمی همه آنچه که روایت کردهاند، دوست دارند باشند. اما نیستند. این ها را میشود درک کرد، اصلا سخت نیست، تنها در موقع حرف زدنشان سرتان را به علامت و نشانه تائید تکان دهید تا حرفهایشان تمام شود.
دوم - فراموشی گذشته محال است!
حالا بگذارید تیغ به خودم بزنم. خب آدمی نمیتواند گذشتهاش را کنار بگذارد. همین دیشب من خواب دیدم، خواب یکی از آن صحنههایی که هیچگاه از ذهنم بیرون نمیرود. وقت غذا خوردن، کودک آقای رستوران دار داشت نقاشی میکشید با بهترین تجهیزات ممکن. مریم از بازیهای کودکانه من گفت و پریسا پرسید مگر بچه منطقه محروم بودی؟
واقعا بودم! شاید آن روزها نمیفهمیدم، خیلی روزها و وقتها از این که دیگران به تحقیر واژه دهاتی را به کار میبرند، هزار رنگ میشدم اما واکنشی نشان نمیدادم. تا مدتها ادرس خانه عمهام آدرس من بود در مدرسه. اما درست و دقیقش یادم نمیآید از کجا و چه زمانی یک دفعه هر جا که شنیدم یکی به تحقیر به دیگری میگوید دهاتی، صدایم را بلند کردم که یعنی چه؟ من هم هستم. روز به روز هم این داستان و تاکید بر این که من از کجا آمدهام برایم پررنگتر شد. شاید هم یک جوری ارزش.
سوم -خود ماندن مهم است!
روزهایی که داشتم خداحافظی میکردم محترم خانم گفت: به ما نه به خودت وفادار بمان! واقعیتش این است که اگر قبل از این، این همه وفاداری به خود برایم مهم نبود، دو سالی است که سخت مراقبم که نکند از خودم عدول کنم. برای همین هم زیاد با خودم کلنجار میروم. مثل خاراندن یک زخم که هم سوزش دارد و هم نمیشود از آن دست کشید. من نه پدر و مادر زاد اهل سیاست بودم و نه واقعا اهل نوشتن. بازیهای کودکیم برای خیلی از شما سوژه طنز است، آرزوی خیلی چیزها را تا چندین سال پیش داشتم. اما گذر زمان و کتابهایی که خواندم، آدمهایی که دیدم نگاهم را به زندگی عوض کرد. شاید هم برای همین این سالها دو مساله فقر و توسعه برای من جذابیتهای ویژهای دارد و همهاش فکر میکنم که من باید بیشتر در باره توسعه و راههای مبارزه با فقر کنکاش کنم.
چهارم - جهان بی سامان ذهن من
حالا شاید بهتر متوجه شوید که من و آدمهایی که دائم از دنیای ذهنی نداشتهها و آرزوهایشان حرف میزنند چقدر دوریم از هم! شاید آرزوهای آنها آرزو و نداشتههای من هم بود! اما حالا نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر