۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

ما چقدر خودِ خودمان هستیم؟

یک - مایی که نیستیم!
حتما برای شما هم خیلی اتفاق افتاده است که یکی در مقابل‎تان قرار بگیرد و مداوم از خودش بگوید. از این‎که پیشینه‎اش این بوده و در خانواده‎ای این‎چنینی قد کشیده و پدر و مادرش هر دو فرهیخته بوده‎اند و از بدو کودکی به او یاد داده‎اند که نباید در برابر ظلم سر خم کند؟
چند نفر از شما در زندگی روزمره‎تان با آدم‎هایی روبرو شده‎اید که خیلی راحت چشم در چشم‎تان بدوزند و بگویند که از کودکی لای پر قو و غاز بزرگ شده‎اند. اصلا به خاطر ندارند که یک روز بد هم در زندگی‎شان گذرانده باشند و پدر و مادرشان بهترین‎های دنیا بوده‎اند.
چند بار با آدم‎هایی روبرو شده‎اید که دارایی پسرعمه دخترخاله‎شان را به رخ دیگران می‎کشند و در مهمانی‎ها یا حتی شرایط عادی از تعداد سفرهای خارجی فامیل درجه چندم یا دوست فامیل‎شان روایت می‎کنند و بعد هم آهی بلند از ته دل می‎کشند که یعنی یعنی...
راستش من از این آدم‎ها کم ندیده‎ام. آدم‎هایی که مادرزاد مبارزند، مادرزاد کتابخوان بوده‎اند، پدر و مادرشان چریک بوده‎اند، عاشق بوده‎اند، از خانواده ریشه‎دار و اصیل‎ند.( همین اصیل را یکی برای من تعریف کند!)
بعد هم که می نشینی پای حرف زدن‎های‎شان تازه می‎فهمی همه آن‎چه که روایت کرده‎اند، دوست دارند باشند. اما نیستند. این ها را می‎شود درک کرد، اصلا سخت نیست، تنها در موقع حرف زدن‌شان سرتان را به علامت و نشانه تائید تکان دهید تا حرف‎هایشان تمام شود.
دوم - فراموشی گذشته محال است!
حالا بگذارید تیغ به خودم بزنم. خب آدمی نمی‎تواند گذشته‎اش را کنار بگذارد. همین دیشب من خواب دیدم، خواب یکی از آن صحنه‎هایی که هیچ‎گاه از ذهنم بیرون نمی‎رود. وقت غذا خوردن، کودک آقای رستوران دار داشت نقاشی می‎کشید با بهترین تجهیزات ممکن. مریم از بازی‎های کودکانه من گفت و پریسا پرسید مگر بچه منطقه محروم بودی؟
واقعا بودم! شاید آن روزها نمی‎فهمیدم، خیلی روزها و وقت‎ها از این که دیگران به تحقیر واژه دهاتی را به کار می‎برند، هزار رنگ می‎شدم اما واکنشی نشان نمی‎دادم. تا مدت‎ها ادرس خانه عمه‎ام آدرس من بود در مدرسه. اما درست و دقیقش یادم نمی‎آید از کجا و چه زمانی یک دفعه هر جا که شنیدم یکی به تحقیر به دیگری می‎گوید دهاتی، صدایم را بلند کردم که یعنی چه؟ من هم هستم. روز به روز هم این داستان و تاکید بر این که من از کجا آمده‎ام برایم پررنگ‎تر شد. شاید هم یک جوری ارزش.
سوم -خود ماندن مهم است!
روزهایی که داشتم خداحافظی می‎کردم محترم خانم گفت: به ما نه به خودت وفادار بمان! واقعیتش این است که اگر قبل از این، این همه وفاداری به خود برایم مهم نبود، دو سالی است که سخت مراقبم که نکند از خودم عدول کنم. برای همین هم زیاد با خودم کلنجار می‎روم. مثل خاراندن یک زخم که هم سوزش دارد و هم نمی‎شود از آن دست کشید. من نه پدر و مادر زاد اهل سیاست بودم و نه واقعا اهل نوشتن. بازی‎های کودکیم برای خیلی از شما سوژه طنز است، آرزوی خیلی چیزها را تا چندین سال پیش داشتم. اما گذر زمان و کتاب‎هایی که خواندم، آدم‎هایی که دیدم نگاهم را به زندگی عوض کرد. شاید هم برای همین این سال‎ها دو مساله فقر و توسعه برای من جذابیت‎های ویژه‎ای دارد و همه‎اش فکر می‎کنم که من باید بیشتر در باره توسعه و راههای مبارزه با فقر کنکاش کنم.
چهارم - جهان بی سامان ذهن من
حالا شاید بهتر متوجه شوید که من و آدم‎هایی که دائم از دنیای ذهنی نداشته‎ها و آرزوهای‎شان حرف می‎زنند چقدر دوریم از هم! شاید آرزوهای آن‎ها آرزو و نداشته‎های من هم بود! اما حالا نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر