۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

زخم هایی که تازه هستند

یک - کم سن و سال تر از این روزها بودم که با هر آژیر قرمزی، یک نفر باید می دوید مادر بزرگ را می گرفت و یک نفر هم مادر را که فریاد می زدند به درگاه خدایی که در تصورشان، همیشه در آسمان ها بود. آن سال ها دو دایی، یکی سرباز بود و دیگر هم استخدام ارتش، در جنگ بودند. دایی بزرگ تر به روایت خودش، روزها شعار داده بود که ما همه سرباز تویم ... تا سرانجام به استخدام درآمده بود و دومی هم از سر اجبار. نامه هاشان که دیر می شد، هراس برمان می داشت که نکند این روزها خبری بد برسد. خبرهای بد همیشه بود، کمتر روزی بود شهر را حجله نبندند.
یادش بخیر، سید ابوطالب، پیرمرد مغازه دار که تا مرد چشم به راه پسرهایش ماند. هیچکدام برنگشتند و آخر سر هم، خودش رفت تا شاید آن طرف این دنیا پیدایشان کند. آن روزها جنگ بود، زوره هواپیماها و آژیر خطرها و اعلام وضعیت قرمز و جنگ زدگانی که ترک دیار کرده بودند. در همه آن سال ها فقط یک بمب به قزوین خورد، آن هم در بیابان های اطراف شهر اما ترس و دلهره اش همیشه بود و ماند.
یکی می خواست 24 ساعته به تهران برسد و این طرف هم می خواست از راه کربلا به قدس برسد و در این راه این مردمان عادی بودند که جان و زندگی شان را دادند و رفتند برای همیشه تا به جایشان گروهی دیگر بنشینند و با افتخارهای آنان حکم برانند.
آنان که رفتند به آنچه که در ذهنشان بود، رسیدند، به وظیفه عمل کردند اما آنان که تنها خاک جبهه بر پیشانی شان نشسته بود یا نه، حالا خدا را هم بندگی نمی کنند. یکی بود در قزوین که همه سال ها را در جبهه مانده بود، همه گمان می کردند که دیگر باز نمی گردد، اما وقتی که اسرای جنگی بازگشتند، او هم آمد. می گفتند حاجی بوده است در خط مقدم اما بی ادعا رفت یک گوشه شهر، مغازه ای گرفت و کباب پز شد. این را تا دو سال قبل نمی دانستم. تا این که یک روز در جایی دیگر دیدمش، حکایت ها کرد از آن روزها. همین حاجی، برادرش بعد از جنگ به سیستم دولتی راه یافته بود و حالا برای خودش برو بیایی داشت که نگو، اما خودش حاضر نبود وشه دنج کبابی را با جای دیگر عوض کند.
درست مثل سید احمد، تنها پسر بازمانده سید ابوطالب که وقتی پدر رفت، همان مغازه سر چهار راه بازار را تفکیک کرد، سهم خواهر ها را داد و یک دهنه کوچک از مغازه ماند و خودش. تا آخرین باری که دیدمش، هنوز هم دوچرخه سوار می شد و تنها داشته اش از آن دو برادر، عکسی بود و چشمانی منتظر، حتی فخرالدین، را هم به اجباری فرستاد و هر چه که فخرالدین اصرار کرد که بماند در همین قزوین، به کسی رو نیانداخت که معتقد بود، خون برادرانش ارزشمندتر از آن است که زبان باز کند.
آن وقت یک دوست داشتم من، که دایی ش، در جنگ شهید شده بود، به هر مناسبتی، چفیه ای به گردن میانداخت و از رانت دایی تا آنجا که توانست، استفاده کرد. هر کجا که جمع دولتی ها بود حتما سعی می کرد به یاد آنها بیاورد که خواهر زاده فلانی است....
حکایت آنهایی که جان دادند برای میهن و این هایی که ماندند و میراث خوار جان باختگان شدند، هنوز هم ادامه دارد. زخمی است و شاید استخوانی لای زخم که تازه نمی شود.
دو - هشت سال جنگیدن، ویرانی و آوارگی، برای مردم یک سرزمین که شاید تنها گناهشان حاکمانی مستبد و جاه طلب بوده کافی است. بیش از دو دهه است که از پایان جنگ گذشته اما هنوز خرمشهر، خرم نشده است، شهر هم نشده است، هنوز هستند مادرانی که دنبال گمشده شان می چرخند و جوانانی که تنها خاطره شان از دوران کودکی، صدای زوزه است و آوارگی و خانواده ای که بخشی از آن گم شد. هنوز هستند، مصدومان جنگی که روانشان آرام نگرفته، مانده اند گوشه آسایشگاه و تنها به بهانه مناسبت های دولتی کسی یادی از آن ها می کند. هستند رزمندگانی که بی چشمداشت به میراث پس از جنگ، دنبال یک لقمه نان رفتند و گرفتار شدند. مگر نبود مصطفی که روایت می کرد از دوستانش که چگونه یکی، یکی روی مین ها رفتند تا شاید معبر باز شود. این زخم ها بر جا مانده است که دوباره ناقوس جنگ به صدا درآمده و باز هم حاکمان جا طلب و خود رای، ماندگاریشان را در گشودن آتش دیده اند. اما نه باور کنید این مردم، این سرزمین تاوان این حاکمان را بارها پس داده است. همین حکومتی که در زندان، جان فرزندان این سرزمین را گرفت، جان خیلی از جوان های ایرانی گرفته شد در جبهه، تا بمانند و به ظلم حکم کنند.
سه - برای این که جنگی دوباره در نگیرد تا حکومت ایران به بهانه شرایط حساس فعلی، خدای ناکرده دوباره ماشین اعدام را به حرکت درآورد، برای این که دوباره زخم راکت و موشک بر دیوارهای شهر نماند، برای این که مادرها فرزندانشان را گم نکنند و پدرها دوباره چشم انتظار نمانند، بکوشیم تا سایه جنگ از سر این کشور و سرزمین رخت بربندد. اگر گمان می کنیم که جنگ سقوط جمهوری اسلامی را در پی دارد و در نهان با آن موافقیم تنها لحظه ای، زخم های بر جا مانده از جنگ هشت ساله را در ذهن مرور کنیم. برای تغییر حکومت و تحمیل خواسته هایمان به حکومت، نیازی به حمله خارجی نداریم، جای زخم های جنگ هشت ساله هنوز خوب نشده است...... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر