۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

بسیار سفر باید تا سوخت

 من تمام شدم و شاید هم شروع. بی درس و دانشگاه فکر می‎کنم چند سالی بزرگ‎تر شدم، بیشتر از دو سال حتی. راست گفته بود که در سفر، پخته می‎شود آدم و گاه هم می‎سوزد. همه هستی‎ای و داشته‎اش.
من هم سوختم، دروغ چرا، هزار تکه شدم و هر تکه راهی به جایی و خودم هم جای مانده در هزار جا. قطعه‎ای در زادگاهم و رودخانه‎ای که همیشه داستان ماهی سیاه کوچولو را به یادم می‎آورد، قطعه‎ای در لابه‎لای محله‎های قدیمی شهری که هم دوستش داشتم و هم چند سالی بود که گریزان می‎شدم از آن. شهری سقفش همه کوتاه و به قول شاعر شهر، چشمه‎ای که خشکیده است. نیمی بی گمان در آفتاب سوزان قشم و مردمان مهربانش که یک سال همه ترس و اضطراب را خوب برایم ساختند، نیمی در جنگل‎ها و هوای گرگ و میش شمال ایران. از کلاردشت تا رودسر و آن هوای مه آلود و بارانی‎ش که جان و تن را با هم خراش می‎داد.
من و چمدان‎هایی که جا مانده‎اند حکایت‎ها داریم با هم در نیمه‎های شب و هر گاه که دل می‎گیرد و می‎خواهد راهی پیدا کند برای آرام شدن.
نیمی هم در ترکیه سرزمینی که دوستش دارم، نمادی است از رشد و توسعه در میانه آن همه حکایت تاریخی که داشته است و آنجا هم هزار تکه شدم و هر تکه به گوشه ای و حالا خودم هم مانده ام در جایی دیگر و شروعی تازه.
هزار بار که نه اما بارها وعده کرده ام که این جا را خوب داشته باشم، بنویسم، خط به خط از روزهایی که رفت و گذشت و روزهایی که در راه است و حسرت‎های مانده بر دل. از این‎که چطور در ترکیه همانجایی که بازهم هزار تکه شدم، بزرگتر شدم، بیشتر از دو سال و سوختم تا پختم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر