۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

پانصد روز گذشت


یک -پانصد روز تمام گذشت، از آن روز تیر ماه که نمی‌دانستم چه تصمیمی است که گرفته‌ام و رسانده‎مش به مرحله اجرا. از آخرین باری که حریصانه مادر را در آغوش فشار دادم و چشم‌هایم را از نگاه پر از سوال پدر دزدیم. از اینکه در کافه با قدیمی‌ترین دوستان تا تازه‌ترین‌هایشان، خداحافظی کردم. از اینکه دقایق آخر را رفتم جایی که آرمم می‌کرد، تا دیداری دوباره و همه آدم‌ها را جا گذاشتم و راهی شدم. حالا تیرماه نود تا آبان ماه ۹۱ را که بشمارم، می‌شود ۵۰۰ روز که ترک وطن کرده‌ام، با دنیایی از خاطره و گذشته‌ای که هر از گاهی به سراغم می‌آید و سخت به همم می‌ریزد. انگار نیمه‌ای از من در همانجایی که آخرین روزهای بودنم، سرک کشیدم، جا مانده است. نیمه‌ای که نه به حرف نیمه دیگر گوش می‌کند و همراه می‌شود و نه این نیمه را قانع می‌کند که به حرفش گوش دهد. کشاکشی درونی که‌گاه به نزاع می‌انجامد و من چند فحش آبدار نصیب خودم می‌کنم که اخر دیوانه این چه کاری بود که کردی؟
دوم- نه در ماندن ارزشی بود و نه در رفتن. من اگر می‌ماندم شاید در بهترین حالتش، حالا همانجا در جزیره قشم و آن کمپ کارگری، روزگار می‌گذراندم و هر از گاهی هم، می‌آمدم به قزوین و دیدن خانواده و دوستان. سرگرمیم می‌شد، کتاب و فیلم‌هایی که داشتم و یا در بهترین حالت، ممکن بود باز هم وسوسه تحریریه‌ای و نوشتنی و باز هم روز از نو و روزی از نو! در بد‌ترین حالت ممکن هم شاید چند وقتی را کم یا زیاد، می‌رفتم پشت می‌له‌ها و بعد دوباره باز می‌گشتم به‌‌ همان زندگی سگی که همه ش شده بود تحمل و بغض. من تمام شده بودم انگار، افتاده بودم به روزمرگی که عذاب آور بود، هم برای خودم و هم برای دیگران. تنها ثمره ماندن من این بود که دلم برای آن همه آدم تنگ نمی‌شد و ثمره آمدنم شده است اینکه هر از گاهی، می‌نویسم در حد توان و بدور از ان مصیبت‌های داخلی. اما از شما چه پنهان که لذت آن نوشتن‌های گذشته با همه مصیبت‌هایش را ندارد، اصلا نوشته‌ای که روی کاغذ نباشد، برای من مزه ندارد. این روز‌ها آنقدر پی دی اف خوانده‌ام که احساس می‌کنم چشم‌هایم چند شماره‌ای عقب‌تر (!) رفته‌اند. اما همین که می‌نویسم برای خودم غنیمتی است و البته تجربه‌ای تازه در شناختم از دنیای نزدیک به من. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی، حکایت من است که تازه رسیده‌ام به مرحله آماده شدن برای پختن!
سوم- روزنامه نگاری - یا نوشتن آنلاین با هر اسمی - در فضای رسانه‌های فارسی زبان حال و روز خوشی ندارد. یک جورایی شده است، بازنویسی آنچه که در رسانه‌های داخلی منتشر شده و حذف و اضافه‌ای چند به آن. انگار خیلی از ما داریم از صندوق ذخیره مغزیمان می‌خوریم، بی‌آنکه چیز تازه‌ای به آن اضافه کنیم. فاصله گرفتنمان از فضای عمومی جامعه، کم تاثیر نبوده در این سبک و سیاق نوشتن. کوشیده‌ام در چند وقت اخیر، یک راه دیگر برای نوشتن پیدا کنم، استناد به گزارش‌های کار‌شناسی داخل کشور و پژوهش‌های معتبر و عددو رقمی که به نوعی مستند کند نوشته‌هایم را. اما راستش این هم راضیم نمی‌کند و فکر می‌کنم باید بیشتر بخوانم. باید بیشتر بخوانم. برای من روزنامه نگاری- یا نوشتن- هویت شده است و البته راه امرار و معاش! از رسانه محلی با تحریریه سه نفره، حالا رسیده است به رسانه مجازی و تحریریه‌ای که راه ارتباطیمان تنها ایمیل است و پیشنهاد سوژه و تبادل اطلاعات. تجربه تازه‌ای بود برای من، آموختنی‌های زیادی داشت و نشانم داد که هنوز هیچ نمی‌دانم. شاید مهم‌ترین دستاوردش همین بود که بالاخره من را هل داد به سمت نوشتن از اقتصاد و گزارش‌های اقتصادی و راه گمشده‌ام را نشانم داد.
چهارم - پانصد روز زیستن در سرزمین دیگر، ان هم برای آدمی چون من که در ارتباط گیری با دیگران، ضعیف است و توان سازش پذیریش بالا، عجیب و غریب و طولانی مدت نیست که بگویم، چقدر سخت بود و دردناک، یا چقدر تجربه جدید کشف کردم. اما خودش دوره آموزشی فشرده‌ای بود برای اینکه بیش از گذشته به خودم فکر کنم و راهی که آمده‌ام و عمری که از نیمه هم گذشته و اینکه نیمه دیگر را چه خواهم کرد؟ شاید خودم هم نمی‌دانم هنوز فردا چه اتفاقی می‌افتد و چه سرنوشتی را انتظار می‌کشم. اما این را می‌دانم که مهاجرت در همین پانصد روز هم خیلی از داشته‌های من را از من گرفته. داشته‌هایی که هیچ‌گاه هیچ چیزی نمی‌تواند جبرانش کند. از آن همه آدم که جا گذاشته‌ام و روزهایی پر از خاطره که مثل سریال‌های دنباله دار، هر شب در خواب و بیداری تکرار می‌شوند در ذهن.
پنجم - قول داده‌ام به خودم وفادار بمانم، یادم هست!

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

پای لنگِ دین ِ دولتی


"خدایا رحمتی کن تا ایمان ، نام ونان برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را وحتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند نه از آنها که پول دین را می گیرند و برای دنیا کار می کنند ." دکتر علی شریعتی
هیات‌های مذهبی از نهادهای سنتی ریشه دار ایران به شمار می‌آیند که همواره محلی بوده‌اند برای همکاری‌های خودجوش شهروندان مذهبی که برگزاری مراسم دینی را از وظایف خود دانسته‌اند. آنچه که این نهاد‌ها را پایدار کرده، نه حمایت‌های دولتی پس از انقلاب که مشارکت جمعی مردم در راه اندازی و اداره آن‌ها بوده است.
پس از انقلاب اما حکومت، متولی امور دینی هم شد و برگزاری مناسبت‌های مذهبی را در اختیار گرفت و سازمان‌های عریض و طویل برای اداره امور دینی ساخت. سازمان تبلیغات اسلامی، سازمان اوقاف و امور خیره، دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم و کانون فرهنگی امور مساجد در وزارت خانه فرهنگ و ارشاد، تنها بخشی از سازمان‌های دولتی هستند که عهده دار سازمان دهی امور مذهبی هستند. در کنار آن‌ها چندین و چند بنیاد وابسته به دولت هم برای پیشبرد اهداف ایدئولوژیک حکومت در امور دینی تشکیل شده و سالانه از بودجه دولتی تغذیه می‌کنند.
این نهاد‌ها که متولی امور دینی جامعه شده‌اند، امسال با کسری بودجه روبرو شده‌اند. کاهش درآمدهای دولت و نزاع دولت با بخش‌هایی از حکومت به این انجامیده که رئیس دولت راه بودجه آن‌ها بسته است و حالا به اعتراف روسای دو سازمان مرتبط با برنامه‌های مذهبی، اجرای مراسم مذهبی در محرم امسال با مشکل روبرو شده است. به گونه‌ای که رئیس دفتر تبلیغات حوزه علمیه قم گفته است: امسال برای اعزام مبلغان با مشکل روبرو شده‌ایم و بخشی از مبلغان در لیست ذخیره قرار گرفته‌اند. معاون استان‌های سازمان تبلیغات اسلامی هم از دولت و خیرین خواسته است به کمک این سازمان بیایند تا برگزاری برنامه دهه نخست محرم با مشکل روبرو نشود.
آنچه که دولت در سی سال گذشته انجام داده است؛ به نوعی نمونه خوبی است از شهید کردن نهادهای غیردولتی و از بین بردن مشارکت‌های مردمی در امور مذهبی. پیشینه هیات‌های مذهبی نشان می‌دهد که آن‌ها بدون مشارکت‌های دولتی هم پا برجا مانده و شهروندان در هر محله‌ای که ساکن بوده‌اند، خود برای برپا داشتن مراسم مذهبی اقدام کرده‌اند. اما از هنگامی که پای حمایت‌های دولتی و دخالت‌های حکومت به اداره هیات‌ها باز شده، مشارکت‌های مردمی رو به کاهش نهاده و شهروندان عادی هم برای برخورداری از سهمیه‌های دولتی به مراسمی همچون توزیع غذا و یا برگزاری مراسم سوگواری خانگی در محرم روی اورده‌اند.
 [وزارت بازرگانی هر سال سهمیه ویژه‌ای به کسانی که اقدام به طبخ و توزیع غذای نذری می‌کنند، اختصاص می‌دهد]
در این فرایند، بار مالی بیشتری بر دولت تحمیل شده و از سوی دیگر، بخش زیادی از هیات‌های مذهبی، کیفیت خود را از دست داده‌اند و به سرباری برای دولت تبدیل شده‌اند.
نتیجه این فرایند این بوده که امسال وقتی دولت بودجه لازم را ندارد، متولیان حکومتی این مراسم صدایشان بلند شده و از سختی‌های اعزام مبلغان گلایه می‌کنند.
اما نکته دیگر که اهمیت بیشتری هم دارد، این است که تبلیغ امور دینی به بودجه وابسته شده و روحانیت در نقش نیروی کار برای امور دینی و مذهبی و سوگواری دستمزد می‌خواهد. اتفاقی که نه برای حکومت مدعی اسلامی بودن خوشایند است و نه روحانیتی که روزگاری در جامعه ایرانی اعتبار وشان داشته است و نه جامعه دین دارن ایران.
طنز داستان هم اینجاست که به گفته متولیان حکومتی امور دینی، این مبلغان مذهبی قرار است اقتصاد مقاومتی را تبلیغ کنند و مردم را به صرفه جویی فرا بخوانند. شباهت این تبلیغ،‌‌ همان پیش نمازی است که بر منبر دیگران را به بریدن فرش نجس شده فرا می‌خواند و چون به خانه رسید، همسرش فرش را بریده بود، عصبانی شد و گفت: آنچه که در منبر شنیدی برای مردم بود، نه خودمان!

این گزارش را قبلا در باره بودجه نهادهای دینی نوشته‎ام
این هم گزارش دیگری در این باره که تازه نوشته‎ام

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

ستاد حقوق بشر قوه قضائیه و پرونده های مانده

ستاد حقوق بشر قوه قضائیه، سرانجام به خبر کشته شدن ستار بهشتی واکنش نشان داد و اعلام کرد: «در جمهوری اسلامی ایران حقوق همه شهروندان، حتی متهمین و دستگیر شدگان، طبق قوانین حاکم بویژه مقررات قانون احترام به آزادی‌های مشروع و حفظ حقوق شهروندی مصوب سال ۱۳۸۳ و دستور العمل اجرایی آن، محفوظ بوده و خواهد بود.»
این را می‌توان دومین واکنش مثبت دستگاه قضایی و امنیتی جمهوری اسلامی به فشار افکار عمومی و رسانه‌های جمعی دانست. پیش از این هم مسوولان بند زنان زندان اوین به دلیل بدرفتاری با زندانیان زن، در پی اعتصاب غذای زنان زندانی و فشار رسانه‌ها از مقام خود برکنار شده بودند.
این‌ها تنها دو گام حداقلی و کوچک از سوی دستگاهی است که باید پاسدار حقوق شهروندی یکایک شهروندان باشد و اجازه ندهد که حقی از آنان زائل شود. تا اینجای کار باید این اقدام‌ها را به هر دلیلی که صورت گرفته به فال نیک گرفت و همین مسیر را برای اجرای کامل حقوق شهروندی ادامه داد.
قانون احترام به آزادی‌های مشروع و حفظ حقوق شهروندی، یکی از قوانین تصویب شده در ایران است. در متن این قانون آمده است: «۵- اصل منع دستگیری و بازداشت افراد ایجاب می‌نماید که در موارد ضروری نیز به حکم و ترتیبی باشد که در قانون معین گردیده است و ظرف مهلت مقرره پرونده به مراجع صالح قضایی ارسال شود و خانواده دستگیره شدگان در جریان قرار گیرند.
۶- در جریان دستگیری و بازجویی یا استطلاع و تحقیق، از ایذای افراد نظیر بستن چشم و سایر اعضاء، تحقیر و استخفاف به آنان، اجتناب گردد.
۷- بازجویان و ماموران تحقیق از پوشاندن صورت و یا نشستن پشت سر متهم یا بردن آنان به اماکن نامعلوم و کلا اقدامهای خلاف قانون خودداری ورزند.»
حال که ستاد حقوق بشر قوه قضائیه در برابر خبر کشته شدن ستار بهشتی به میدان آمده و قصد دارد که این موضوع را پیگیری کند، چه بهتر که یکایک این موضوعات را پیگیری کند و در خصوص همه بازداشت شدگان بعد از انتخابات سال ۸۸ و حتی پیش از آنکه زیر فشار بازجویی و شکنجه قرار گرفته و در دادگاه محکوم شده‌اند، توضیح بدهد. نامه‌های زندانیان سیاسی، به خوبی گواهی است بر نقض حقوق شهروندی و انسانی آنان.
شاید بد نباشد در این شرایط که ستاد حقوق شهروندی قوه قضائیه به میدان آمده به این سوال هم پاسخ دهد که نسرین ستوده به استناد کدام قانون از دیدار با اعضای خانواده خود محروم است و دروایش گنابادی حق دسترسی به وکیل و پرونده خود را ندارند؟
سوال‌های بی‌شمار دیگری می‌توان در این خصوص مطرح کرد و از ستاد حقوق شهروندی خواست که پاسخی برای یکایک آن‌ها بیابد به این شرط که سرنخ اصلی را پیدا کند و نه یک بازجو یا سرباز - همانند آنچه که در پرونده کوی دانشگاه رخ داد و یا در ماجرای کهریزک - به عنوان متهم اصلی معرفی شود و داستان ختم به خیر شود.

متهم اصلی و عامل آنچه که رخ داده نه نیروهای اجرایی در درون زندان‌ها و بازداشتگاه‌ها بلکه مقام‌های قضایی و سیاسی هستند که بدون توجه به همین قانونی که مورد استناد ستاد حقوق بشر قرار گرفته، حکم صادر کرده‌اند. مسوول اصلی سیستمی است که در خصوص حقوق شهروندان کوتاهی کرده و به صورت سیستماتیک نقض حقوق شهروندان را برنامه ریزی و اجرا کرده است.
پس نوشت: فشار رسانه‌ها و افکار عمومی را فراموش نکنید.

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

آقای جمهوری اسلامی سیر نشدی؟


آقای جمهوری اسلامی، سیر نشدی؟
ستار بهشتی آخرین قربانی نظام امنیتی و اطلاعاتی جمهوری اسلامی است. ساختاری که در آن کشتن «دیگری» که با ما نیست نه تنها مباح بلکه واجب است و شاید هم اوجب الواجبات، همانند حفظ نظام. فرمان کشتن از‌‌ همان روزهای نخست بعد از انقلاب صادر شد، آنجایی که صادق خلخالی حکم گرفت تا خون بریزد و نهال انقلاب پا بگیرد. صدای هیچ منتقدی تحمل نشد و هر کس که گفت؛ به نام انقلاب و اسلام نکنید این کار را، شد خودفروخته ضد انقلابی که باید حذفش کرد.
ماشین خونخوار، دسته دسته مخالفان و منتقدانشان را گذاشت سینه دیوار، بی‌صدا و بی‌نشان کشته شدگان را به خاک سپرد و وقتی هم که از این آدم کشی‌های دست جمعی دست کشید به شکار مهره‌ها نشست. آن‌هایی که ترک وطن کرده بودند را با تیم‌های تروریستی از میان برداشت و آنان هم که در داخل بودند، قربانی قتل‌های زنجیره‌ای شدند؛ سعیدی سیرجانی، پوینده، کاظم سامی، مختاری، شریف و... این لیست بلند بالا‌تر از آن است که در این نوشته بگنجد. هرکجا که در دخمه‌ها نشستند و فتوا دادند، فدائیانی بودند که اجرای فرمان کنند و به راحتی آدم بکشند تا انقلاب از گزند دشمنان در امان بماند. همه آموخته‌شان از دین این بود که «اشداء الکفار». کشتند و کشتند و کشتند....
هر وقت حکومت کشت، بقیه سکوت کردند، صدایی اگر بیرون آمد خفه‌اش کردند و بعضی‌ها هم آدرس غلط دادند. جای عالیجناب خاکستری و سرخپوش عوض شد، ان که مغز می‌خورد و خون، حکم پدری را یافت که فرزندانش راه کج رفته‌اند و جریان منحرف چون غده‌ای سرطانی شناسایی شد و با مرگ سعید امامی همه گمان کردند که این ریشه خشکیده و دیگر حکومت کسی را نمی‌کشد. اما‌‌ همان سال‌ها امید می‌رصافی در زندان جان داد. بنی یعقوب را در بازداشتگاه کشتند، زهرا کاظمی به دست سعید مرتضوی کشته شد، کهریزک جان خیلی‌ها را گرفت و هدی صابر هم سازمان یافته به کام مرگ فرستاده شد.
هر چه که گذشت حکومت عریان‌تر شد، خشونت شدید‌تر و بی‌پرده‌تر، دیگر ترسی از کشتن نداشت. در خیابان شهروندان را هدف گلوله قرار داد، محمد مختاری، علی حسن‌پور، ندا آقا سلطان و... همه قربانیان ماشین خشونت حکومت بودند که همچنان می‌خواست نهال انقلاب را از گزند دشمنان در امان نگه دارد.
ما هم انگار عادت کردیم به این خبرهای بد، شدند بخشی از زندگیمان. از قبل هم همینطور بوده‌ایم، هر از گاهی مساله‌ای دلمان را به در می‌آورد، اما این درد تنها چند روز بعد تسکین پیدا می‌کند، یادمان می‌رود که این داستان سر دراز دارد. همیشه به بهانه «مصلحت»، «حقیقت» را در پس پرده پنهان و با بیان اینکه وقتش نیست، سکوت را بر همه تحمیل و راه را برای فراموشی باز کرده‌ایم.
حس شرم در ما مرده است، خشمگین شدن بر حکومت خونخوار را بلد نیستیم. انگار که همیشه منتظریم تا شاید از غیب یا غرب فرجی حاصل شود و قهرمانی بیاید و همه این رنج‌ها و درد‌ها را بردارد و ببرد با خودش و ما پرت شویم وسط گلستان. سیاستمداران کهنه کارمان، مصلحت سنجی می‌کنند و هر وقت که قرار است پرونده‌ای باز شود، حکم به سکوت می‌دهند و ما هم مطیع، انگار که آن‌ها راه را بهتر بلد هستند.
پرونده جمهوری اسلامی کم ندارد از این آدم کشی‌ها و فرار کردن از جواب دادن و پذیرفتن مسوولیت. اصلا مگر مسوولیتی هم در قبال جان شهروندانش دارد؟ شهروندان یا با حکومتند و خودی یا منتقدند و غیر خودی. خودی‌ها که دور و نزدیک دور سفره می‌نشینند و غیر خودی‌ها هم سهمشان می‌شود همین چیزهایی که دیده‌ایم این سال‌ها و ککمان هم نگزیده است.
شاید چند روز بعد باز هم قلب عالیترین مقام جریحه دار شود و حکم بدهد که بروید و رسیدگی کنید، مثل کهریزک، مثل کوی دانشگاه، مثل قتل‌های زنجیره‌ای. بعد از مدتی هم سعید مرتضوی حکم دولتی بگیرد، عروجعلی ببرزاده به اتهام دزدی ریش تراش محاکمه شود و فرهاد نظری خنده‌اش را تحویلمان بدهد و فلاحیان و‌پور محمدی گزینه ریاست جمهوری شوند و در دستگاه عریض و طویل جمهوری اسلامی صاحب مسندی و روح الله حسینیان هم نماینده مجلس، یکی هم مثل موسوی تبریزی لباس اصلاح طلبی به تن کند. اینجا هم یک مامور بخت برگشته‌ای که دل به اسلام انقلابی باخته و پاسدار ولایت بوده، احتمالا زیاده روی کرده و خواسته راه لاجوردی را برود، می‌شود متهم درجه یک و می‌آید دادگاه و حکم هم می‌گیرد. مگر سعید عسگر در روز روشن مقابل شورای شهر سعید حجاریان را هدف قرار نداد؟ الان کجاست؟
آدرس اشتباه ندهیم، مقصر اصلی مائیم که این همه آدمکشی را تحمیل کرده‌ایم، مائیم که حکمرانی آدم کشان را تاب آورده‌ایم و به حداقل‌ها رضایت داده‌ایم، برای گزارش شورای امنیت ملی در خصوص قتل‌های زنجیره‌ای و کوی دانشگاه هورا کشیده‌ام.... مائیم که دهه ۶۰ را با سکوت قبرستانی خودمان به بهانه مصلحت جویی بایگانی کرده‌ایم و هیچ‌گاه خونخواهی نکرده‌ایم.
نه اشتباه نکنید، منظورم این نیست که شعارمان بشود «می‌کشم می‌کشم آنکه برادرم کشت»، شعارمان هم این باشد، زورما به این حکومت تا بن دندان مسلح به نفت و اسلحه نمی‌رسد، اما تنها غم و غصه را تلنبار کردن چاره درد نیست. باید سرشاخه اصلی آدم کشان را نشانه رفت و از او خواست و وادرش کرد که جواب بدهد چطور در این نظام آدم کشان ارج و قرب دارند و بر مسندند. مگر نه اینکه طبق همین قانون اساسی نیم بند و شرعی که ولی فقیه خود را پاسدار آن می‌داند، حرمت و جان شهروندان مهم‌تر از همه اموراست.

سقف کوتاه رویاهای ما


نا‌امیدی دشمنی که بر ما غلبه کرد!
سال ۸۶ بود که یک سالنامه تدارک می‌دیدیم برای هفته نامه حدیث قزوین و از منیژه غزنویان خواستیم که یک مطلب بنویسد برای سرآغاز سالنامه. او هم رفت سراغ ترانه «تصور کن، اگه حتی تصور کردنش سخته» و بعد هم نوشت دلیل اینکه ما شکست می‌خوریم به روی خودمان نمی‌آوریم و پوست کلفت‌تر می‌شویم، ضعفمان در رویا‌پردازی و تصور کردن جهان بهتری است.
سقف آرزو‌هایمان کوتاه است و چون برای خودمان چندان هم مهم نیست، پس از اینکه دستمان از رسیدن به ان چه که می‌خواستیم کوتاه می‌ماند، چند وقتی افسردگی می‌گیرم و بعد هم روز از نو و روزی از نو، یک آرزوی دیگر با سقفی کوتاه‌تر تصور می‌کنیم.
منیژه راست می‌گفت؛ همین سه سال گذشته را نگاه کنیم از خرداد ۸۸ تا همین امروز و همه شعارهایی که دادیم و سرکوب شد، نه کمی به عقب‌تر بازگردیم؛ سال ۱۳۷۶ و انتخابات دوم خرداد و امید به فردایی بهتر که رسیده است به اینجا که برویم و از ناطق نوری - رقیب انتخاباتی سال ۷۶ - دعوت کنیم که بیاید و ما را نجات دهد از این وضعیت.
این را حکومت بر ما تحمیل کرده یا خودمان به این تحمیل تن داده‌ایم حرف من نیست، حرف من اصلا این هم نیست که ناطق نوری خوب است یا مثلا محمد علی نجفی - چون من فکر می‌کنم در ساختار جمهوری اسلامی که حالا نفت و سپاه به هم تنیده شده‌اند و ایدئولوژی اسلام گرایی هم دارد تن به اصلاح نمی‌دهد، اصلاحی که بتواند رویاهای ما را برآورده کند- حرف من این است که ما روز به روز خودمان و خواست‌هایمان را تقلیل می‌دهیم و به جایی می‌رسیم که از پس حال روحی بد خودمان هم برنمی آئیم و نسبتش می‌دهیم به فضای جامعه و اینکه داغدار رنج‌های جامعه هستیم.
اما باورش سخت نیست که دروغ می‌گوییم؛ تغیر وضعیت فعلی با غصه خوردن و غم دار بودن و غمگین نشان دادن خودمان ممکن نیست. ما قبل از هر چیزی باید باور کنیم که آرزوهایی داریم - هم برای خودمان و هم برای جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم- و برای رسیدن به رویا‌هامان تلاش می‌کنیم نه اینکه بخزیم به گرمابه درون خود و آرام آرام بی‌تفاوتی را پیشه کنیم.
پی نوشت: دانش آموز که بودم می‌خواستم در باره اینکه می‌خواهید درآینده چکاره شوید، انشا بنویسم. رفتم از دایی بزرگِ کمک بگیرم و پرسید که می‌خواهی چکاره شوی؟ گفتم: معلم! زد زیر خنده که من می‌خواستم خدا شوم، ارتشی از آب درآمدم تو که می‌خواهی معلم شوی خدا رحم کند.
حال نوشت: آرش سیگارچی پرسیده بود چرا وبلاگ نمی‌نویسی؟ جواب دادم از تنبلی، اما واقعیتش همین است که این بالا نوشتم.