۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

پانصد روز گذشت


یک -پانصد روز تمام گذشت، از آن روز تیر ماه که نمی‌دانستم چه تصمیمی است که گرفته‌ام و رسانده‎مش به مرحله اجرا. از آخرین باری که حریصانه مادر را در آغوش فشار دادم و چشم‌هایم را از نگاه پر از سوال پدر دزدیم. از اینکه در کافه با قدیمی‌ترین دوستان تا تازه‌ترین‌هایشان، خداحافظی کردم. از اینکه دقایق آخر را رفتم جایی که آرمم می‌کرد، تا دیداری دوباره و همه آدم‌ها را جا گذاشتم و راهی شدم. حالا تیرماه نود تا آبان ماه ۹۱ را که بشمارم، می‌شود ۵۰۰ روز که ترک وطن کرده‌ام، با دنیایی از خاطره و گذشته‌ای که هر از گاهی به سراغم می‌آید و سخت به همم می‌ریزد. انگار نیمه‌ای از من در همانجایی که آخرین روزهای بودنم، سرک کشیدم، جا مانده است. نیمه‌ای که نه به حرف نیمه دیگر گوش می‌کند و همراه می‌شود و نه این نیمه را قانع می‌کند که به حرفش گوش دهد. کشاکشی درونی که‌گاه به نزاع می‌انجامد و من چند فحش آبدار نصیب خودم می‌کنم که اخر دیوانه این چه کاری بود که کردی؟
دوم- نه در ماندن ارزشی بود و نه در رفتن. من اگر می‌ماندم شاید در بهترین حالتش، حالا همانجا در جزیره قشم و آن کمپ کارگری، روزگار می‌گذراندم و هر از گاهی هم، می‌آمدم به قزوین و دیدن خانواده و دوستان. سرگرمیم می‌شد، کتاب و فیلم‌هایی که داشتم و یا در بهترین حالت، ممکن بود باز هم وسوسه تحریریه‌ای و نوشتنی و باز هم روز از نو و روزی از نو! در بد‌ترین حالت ممکن هم شاید چند وقتی را کم یا زیاد، می‌رفتم پشت می‌له‌ها و بعد دوباره باز می‌گشتم به‌‌ همان زندگی سگی که همه ش شده بود تحمل و بغض. من تمام شده بودم انگار، افتاده بودم به روزمرگی که عذاب آور بود، هم برای خودم و هم برای دیگران. تنها ثمره ماندن من این بود که دلم برای آن همه آدم تنگ نمی‌شد و ثمره آمدنم شده است اینکه هر از گاهی، می‌نویسم در حد توان و بدور از ان مصیبت‌های داخلی. اما از شما چه پنهان که لذت آن نوشتن‌های گذشته با همه مصیبت‌هایش را ندارد، اصلا نوشته‌ای که روی کاغذ نباشد، برای من مزه ندارد. این روز‌ها آنقدر پی دی اف خوانده‌ام که احساس می‌کنم چشم‌هایم چند شماره‌ای عقب‌تر (!) رفته‌اند. اما همین که می‌نویسم برای خودم غنیمتی است و البته تجربه‌ای تازه در شناختم از دنیای نزدیک به من. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی، حکایت من است که تازه رسیده‌ام به مرحله آماده شدن برای پختن!
سوم- روزنامه نگاری - یا نوشتن آنلاین با هر اسمی - در فضای رسانه‌های فارسی زبان حال و روز خوشی ندارد. یک جورایی شده است، بازنویسی آنچه که در رسانه‌های داخلی منتشر شده و حذف و اضافه‌ای چند به آن. انگار خیلی از ما داریم از صندوق ذخیره مغزیمان می‌خوریم، بی‌آنکه چیز تازه‌ای به آن اضافه کنیم. فاصله گرفتنمان از فضای عمومی جامعه، کم تاثیر نبوده در این سبک و سیاق نوشتن. کوشیده‌ام در چند وقت اخیر، یک راه دیگر برای نوشتن پیدا کنم، استناد به گزارش‌های کار‌شناسی داخل کشور و پژوهش‌های معتبر و عددو رقمی که به نوعی مستند کند نوشته‌هایم را. اما راستش این هم راضیم نمی‌کند و فکر می‌کنم باید بیشتر بخوانم. باید بیشتر بخوانم. برای من روزنامه نگاری- یا نوشتن- هویت شده است و البته راه امرار و معاش! از رسانه محلی با تحریریه سه نفره، حالا رسیده است به رسانه مجازی و تحریریه‌ای که راه ارتباطیمان تنها ایمیل است و پیشنهاد سوژه و تبادل اطلاعات. تجربه تازه‌ای بود برای من، آموختنی‌های زیادی داشت و نشانم داد که هنوز هیچ نمی‌دانم. شاید مهم‌ترین دستاوردش همین بود که بالاخره من را هل داد به سمت نوشتن از اقتصاد و گزارش‌های اقتصادی و راه گمشده‌ام را نشانم داد.
چهارم - پانصد روز زیستن در سرزمین دیگر، ان هم برای آدمی چون من که در ارتباط گیری با دیگران، ضعیف است و توان سازش پذیریش بالا، عجیب و غریب و طولانی مدت نیست که بگویم، چقدر سخت بود و دردناک، یا چقدر تجربه جدید کشف کردم. اما خودش دوره آموزشی فشرده‌ای بود برای اینکه بیش از گذشته به خودم فکر کنم و راهی که آمده‌ام و عمری که از نیمه هم گذشته و اینکه نیمه دیگر را چه خواهم کرد؟ شاید خودم هم نمی‌دانم هنوز فردا چه اتفاقی می‌افتد و چه سرنوشتی را انتظار می‌کشم. اما این را می‌دانم که مهاجرت در همین پانصد روز هم خیلی از داشته‌های من را از من گرفته. داشته‌هایی که هیچ‌گاه هیچ چیزی نمی‌تواند جبرانش کند. از آن همه آدم که جا گذاشته‌ام و روزهایی پر از خاطره که مثل سریال‌های دنباله دار، هر شب در خواب و بیداری تکرار می‌شوند در ذهن.
پنجم - قول داده‌ام به خودم وفادار بمانم، یادم هست!

۳ نظر:

  1. من اما از تصمیمی که گرفتم راضیم. احساس میکنم امروز گستردگی معنا زندگی رو خیلی بیشتر از قبل درک میکنم. این سالهای آخر هر چقدر میگذشت تک بعدی تر و خشک تر میشدم. شروع کرده بودم بیخودی با زندگی لج بازی کردن و دل به این لج بازی های مسخره خوش کردن. نه این که اینجا کم بلا سرم اومده باشه اما اینجا حداقل زندگی بهت اینقدر فرصت میده که به بلاهایی که سرت میاد فکر کنی. فک کنم دارم چرت میگم :)

    پاسخحذف
  2. ...
    تمرین مرگ می کنم تو گود این پیاده رو
    یه چیزی انگار گم شده توی نگاه من و تو
    دارم به داشتن یه زخم تو سینه عادت می کنم
    دارم شبامو با تن یه مرده قسمت می کنم
    ...

    پاسخحذف
  3. من اعتراض دارم، حمیدی که من می شناسم اهل سازش نیست، یعنی توانش را ندارد اصلاً

    پاسخحذف