۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

سقف کوتاه رویاهای ما


نا‌امیدی دشمنی که بر ما غلبه کرد!
سال ۸۶ بود که یک سالنامه تدارک می‌دیدیم برای هفته نامه حدیث قزوین و از منیژه غزنویان خواستیم که یک مطلب بنویسد برای سرآغاز سالنامه. او هم رفت سراغ ترانه «تصور کن، اگه حتی تصور کردنش سخته» و بعد هم نوشت دلیل اینکه ما شکست می‌خوریم به روی خودمان نمی‌آوریم و پوست کلفت‌تر می‌شویم، ضعفمان در رویا‌پردازی و تصور کردن جهان بهتری است.
سقف آرزو‌هایمان کوتاه است و چون برای خودمان چندان هم مهم نیست، پس از اینکه دستمان از رسیدن به ان چه که می‌خواستیم کوتاه می‌ماند، چند وقتی افسردگی می‌گیرم و بعد هم روز از نو و روزی از نو، یک آرزوی دیگر با سقفی کوتاه‌تر تصور می‌کنیم.
منیژه راست می‌گفت؛ همین سه سال گذشته را نگاه کنیم از خرداد ۸۸ تا همین امروز و همه شعارهایی که دادیم و سرکوب شد، نه کمی به عقب‌تر بازگردیم؛ سال ۱۳۷۶ و انتخابات دوم خرداد و امید به فردایی بهتر که رسیده است به اینجا که برویم و از ناطق نوری - رقیب انتخاباتی سال ۷۶ - دعوت کنیم که بیاید و ما را نجات دهد از این وضعیت.
این را حکومت بر ما تحمیل کرده یا خودمان به این تحمیل تن داده‌ایم حرف من نیست، حرف من اصلا این هم نیست که ناطق نوری خوب است یا مثلا محمد علی نجفی - چون من فکر می‌کنم در ساختار جمهوری اسلامی که حالا نفت و سپاه به هم تنیده شده‌اند و ایدئولوژی اسلام گرایی هم دارد تن به اصلاح نمی‌دهد، اصلاحی که بتواند رویاهای ما را برآورده کند- حرف من این است که ما روز به روز خودمان و خواست‌هایمان را تقلیل می‌دهیم و به جایی می‌رسیم که از پس حال روحی بد خودمان هم برنمی آئیم و نسبتش می‌دهیم به فضای جامعه و اینکه داغدار رنج‌های جامعه هستیم.
اما باورش سخت نیست که دروغ می‌گوییم؛ تغیر وضعیت فعلی با غصه خوردن و غم دار بودن و غمگین نشان دادن خودمان ممکن نیست. ما قبل از هر چیزی باید باور کنیم که آرزوهایی داریم - هم برای خودمان و هم برای جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم- و برای رسیدن به رویا‌هامان تلاش می‌کنیم نه اینکه بخزیم به گرمابه درون خود و آرام آرام بی‌تفاوتی را پیشه کنیم.
پی نوشت: دانش آموز که بودم می‌خواستم در باره اینکه می‌خواهید درآینده چکاره شوید، انشا بنویسم. رفتم از دایی بزرگِ کمک بگیرم و پرسید که می‌خواهی چکاره شوی؟ گفتم: معلم! زد زیر خنده که من می‌خواستم خدا شوم، ارتشی از آب درآمدم تو که می‌خواهی معلم شوی خدا رحم کند.
حال نوشت: آرش سیگارچی پرسیده بود چرا وبلاگ نمی‌نویسی؟ جواب دادم از تنبلی، اما واقعیتش همین است که این بالا نوشتم.

۱ نظر: