۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

آقای جمهوری اسلامی سیر نشدی؟


آقای جمهوری اسلامی، سیر نشدی؟
ستار بهشتی آخرین قربانی نظام امنیتی و اطلاعاتی جمهوری اسلامی است. ساختاری که در آن کشتن «دیگری» که با ما نیست نه تنها مباح بلکه واجب است و شاید هم اوجب الواجبات، همانند حفظ نظام. فرمان کشتن از‌‌ همان روزهای نخست بعد از انقلاب صادر شد، آنجایی که صادق خلخالی حکم گرفت تا خون بریزد و نهال انقلاب پا بگیرد. صدای هیچ منتقدی تحمل نشد و هر کس که گفت؛ به نام انقلاب و اسلام نکنید این کار را، شد خودفروخته ضد انقلابی که باید حذفش کرد.
ماشین خونخوار، دسته دسته مخالفان و منتقدانشان را گذاشت سینه دیوار، بی‌صدا و بی‌نشان کشته شدگان را به خاک سپرد و وقتی هم که از این آدم کشی‌های دست جمعی دست کشید به شکار مهره‌ها نشست. آن‌هایی که ترک وطن کرده بودند را با تیم‌های تروریستی از میان برداشت و آنان هم که در داخل بودند، قربانی قتل‌های زنجیره‌ای شدند؛ سعیدی سیرجانی، پوینده، کاظم سامی، مختاری، شریف و... این لیست بلند بالا‌تر از آن است که در این نوشته بگنجد. هرکجا که در دخمه‌ها نشستند و فتوا دادند، فدائیانی بودند که اجرای فرمان کنند و به راحتی آدم بکشند تا انقلاب از گزند دشمنان در امان بماند. همه آموخته‌شان از دین این بود که «اشداء الکفار». کشتند و کشتند و کشتند....
هر وقت حکومت کشت، بقیه سکوت کردند، صدایی اگر بیرون آمد خفه‌اش کردند و بعضی‌ها هم آدرس غلط دادند. جای عالیجناب خاکستری و سرخپوش عوض شد، ان که مغز می‌خورد و خون، حکم پدری را یافت که فرزندانش راه کج رفته‌اند و جریان منحرف چون غده‌ای سرطانی شناسایی شد و با مرگ سعید امامی همه گمان کردند که این ریشه خشکیده و دیگر حکومت کسی را نمی‌کشد. اما‌‌ همان سال‌ها امید می‌رصافی در زندان جان داد. بنی یعقوب را در بازداشتگاه کشتند، زهرا کاظمی به دست سعید مرتضوی کشته شد، کهریزک جان خیلی‌ها را گرفت و هدی صابر هم سازمان یافته به کام مرگ فرستاده شد.
هر چه که گذشت حکومت عریان‌تر شد، خشونت شدید‌تر و بی‌پرده‌تر، دیگر ترسی از کشتن نداشت. در خیابان شهروندان را هدف گلوله قرار داد، محمد مختاری، علی حسن‌پور، ندا آقا سلطان و... همه قربانیان ماشین خشونت حکومت بودند که همچنان می‌خواست نهال انقلاب را از گزند دشمنان در امان نگه دارد.
ما هم انگار عادت کردیم به این خبرهای بد، شدند بخشی از زندگیمان. از قبل هم همینطور بوده‌ایم، هر از گاهی مساله‌ای دلمان را به در می‌آورد، اما این درد تنها چند روز بعد تسکین پیدا می‌کند، یادمان می‌رود که این داستان سر دراز دارد. همیشه به بهانه «مصلحت»، «حقیقت» را در پس پرده پنهان و با بیان اینکه وقتش نیست، سکوت را بر همه تحمیل و راه را برای فراموشی باز کرده‌ایم.
حس شرم در ما مرده است، خشمگین شدن بر حکومت خونخوار را بلد نیستیم. انگار که همیشه منتظریم تا شاید از غیب یا غرب فرجی حاصل شود و قهرمانی بیاید و همه این رنج‌ها و درد‌ها را بردارد و ببرد با خودش و ما پرت شویم وسط گلستان. سیاستمداران کهنه کارمان، مصلحت سنجی می‌کنند و هر وقت که قرار است پرونده‌ای باز شود، حکم به سکوت می‌دهند و ما هم مطیع، انگار که آن‌ها راه را بهتر بلد هستند.
پرونده جمهوری اسلامی کم ندارد از این آدم کشی‌ها و فرار کردن از جواب دادن و پذیرفتن مسوولیت. اصلا مگر مسوولیتی هم در قبال جان شهروندانش دارد؟ شهروندان یا با حکومتند و خودی یا منتقدند و غیر خودی. خودی‌ها که دور و نزدیک دور سفره می‌نشینند و غیر خودی‌ها هم سهمشان می‌شود همین چیزهایی که دیده‌ایم این سال‌ها و ککمان هم نگزیده است.
شاید چند روز بعد باز هم قلب عالیترین مقام جریحه دار شود و حکم بدهد که بروید و رسیدگی کنید، مثل کهریزک، مثل کوی دانشگاه، مثل قتل‌های زنجیره‌ای. بعد از مدتی هم سعید مرتضوی حکم دولتی بگیرد، عروجعلی ببرزاده به اتهام دزدی ریش تراش محاکمه شود و فرهاد نظری خنده‌اش را تحویلمان بدهد و فلاحیان و‌پور محمدی گزینه ریاست جمهوری شوند و در دستگاه عریض و طویل جمهوری اسلامی صاحب مسندی و روح الله حسینیان هم نماینده مجلس، یکی هم مثل موسوی تبریزی لباس اصلاح طلبی به تن کند. اینجا هم یک مامور بخت برگشته‌ای که دل به اسلام انقلابی باخته و پاسدار ولایت بوده، احتمالا زیاده روی کرده و خواسته راه لاجوردی را برود، می‌شود متهم درجه یک و می‌آید دادگاه و حکم هم می‌گیرد. مگر سعید عسگر در روز روشن مقابل شورای شهر سعید حجاریان را هدف قرار نداد؟ الان کجاست؟
آدرس اشتباه ندهیم، مقصر اصلی مائیم که این همه آدمکشی را تحمیل کرده‌ایم، مائیم که حکمرانی آدم کشان را تاب آورده‌ایم و به حداقل‌ها رضایت داده‌ایم، برای گزارش شورای امنیت ملی در خصوص قتل‌های زنجیره‌ای و کوی دانشگاه هورا کشیده‌ام.... مائیم که دهه ۶۰ را با سکوت قبرستانی خودمان به بهانه مصلحت جویی بایگانی کرده‌ایم و هیچ‌گاه خونخواهی نکرده‌ایم.
نه اشتباه نکنید، منظورم این نیست که شعارمان بشود «می‌کشم می‌کشم آنکه برادرم کشت»، شعارمان هم این باشد، زورما به این حکومت تا بن دندان مسلح به نفت و اسلحه نمی‌رسد، اما تنها غم و غصه را تلنبار کردن چاره درد نیست. باید سرشاخه اصلی آدم کشان را نشانه رفت و از او خواست و وادرش کرد که جواب بدهد چطور در این نظام آدم کشان ارج و قرب دارند و بر مسندند. مگر نه اینکه طبق همین قانون اساسی نیم بند و شرعی که ولی فقیه خود را پاسدار آن می‌داند، حرمت و جان شهروندان مهم‌تر از همه اموراست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر