یک - عجیب نیستم این روزها برای خودم، که احساس می کنم بیشتر از هر زمان دیگری خودِ خودم هستم. راحت تر با خودم کنار میایم، گره نمی سازم و داستان های روزانه را سخت نمی کنم. ساده تر و روان تر، حرف هایم را می زنم و روزهایم را می گذرانم. شاید بقیه متهمم کنند به این که بی رحم شده ام و کمی هم بیشتر خودخواه، اما مهم نیست چندان، چون من خودم شده ام و این گام بلندی است برای این که گره هایم را کم تر کنم و بیخود دور خودم نپیچم، حالا دیگران هر قضاوتی دارند، برای خودشان مهم است حتمن.
من تازه بعد از این همه کلنجار رفتن، فهمیده ام که آن چیزی که اسمش را می گذاشتیم دگر خواهی یا دگر دوستی، یک پوشش فریبکارانه بود برای خودخواهی های خودمان. انگار که فریب کارانه بخواهی چیزی را به دست بیاوری و رقیبت را شکست بدهی، هر کاری که می کردیم، در نهایت یا دنبال رضایت خاطر و احساس کامیابی خودمان را داشتیم و یا این که تعریف و تمجید دیگران که شاید از این کار و خواستن ما احساس خوشایند داشته باشند.
اما این روزها، این ها برایم مهم نیست! نه این که حس نوع دوستی و دگر خواهی را بکشم، نه اتفاقا فکر می کنم در این شرایط، من خیلی راحت تر می توانم، نوع دوست باقی بمانم و اگر بعد از این کاری انجام بدهم، برای این نیست که دیگری رضایت داشته باشد. بلکه برای رضایت خاطر خودم خواهد بود و چه خوب که در این کسب رضایت، رضایت دیگری هم جلب شود.
دو- من رک تر هم شده ام، صریح و بی پرده و شاید هم بی رحم. اینقدر راحت حرفم را می زنم که نگو! شاید این برای خیلی ها تلخ باشد، اما برای خود من خوشایند است. اصلا چه دلیلی دارد که دیگران از من خوششان بیاید یا نه، یا این که من باب دل آن ها حرف بزنم. نه من از این پرده پوشی هایی که به خاطر رضایت داشتن دیگران باید رعایت کنی، بیزار شده ام.
سه - نمی توانم کتمان کنم که یک سری آدم ها هنوز هم برای من غیر قابل تعریف هستند. آن هایی که ژست های روشنفکرانه می گیرند و در نهادشان، هنوز هم درگیر این هستند که رابطه ایکس و ایگرک چیست، یا فلانی برای فلان روز چه پوشیده بود. یا همین آدم هایی که هر غلطی که دلشان می خواهد می کنند و به بقیه می رسند، می شوند پیامبر و معصوم. آدم ها آزادند تا آنجایی که به آزادی دیگران ضربه نزنند و موجب رنجش دیگری نشوند،رفتار کنند. اما این دو لایه زیستن های مزخرف، حرص آدم را در می آورد. یک جورایی آدم را یاد از توبره و آخور خوردن می اندازد.
چهار- یک سری آدم های دیگر هم برای من غیر قابل تحمل شده اند. نه این که دلم بخواهد نباشند، نه اما روی اعصاب من رژه می روند. این هایی که از خودشان هیچی ندارند و مثل پیچک هر روز می چسبند به یک نفر دیگر. یک روز می شوند فعال سیاسی و یک روز فعال حقوق بشر. یک روز پرچم دستشان سرخ است و چند روز بعد هم شیر خورشید را از گردنشان آویزان می کنند. خیر سرشان آزادی خواه و برابری طلبند، اما هنوز زنی که نقالی می کند را نقاله - بر وزن شاعره - می خوانند و از این ور و آن ور کپی پیست می کنند تا مثلا حرفشان را بزنند. این آدم ها اگر خود خودشان باشند خیلی دلچسب ترند تا خودی که پشت دیگری می خواهند سنگر بگیرند و تازه سنگرشان را هم پیدا نکرده اند.
من تازه بعد از این همه کلنجار رفتن، فهمیده ام که آن چیزی که اسمش را می گذاشتیم دگر خواهی یا دگر دوستی، یک پوشش فریبکارانه بود برای خودخواهی های خودمان. انگار که فریب کارانه بخواهی چیزی را به دست بیاوری و رقیبت را شکست بدهی، هر کاری که می کردیم، در نهایت یا دنبال رضایت خاطر و احساس کامیابی خودمان را داشتیم و یا این که تعریف و تمجید دیگران که شاید از این کار و خواستن ما احساس خوشایند داشته باشند.
اما این روزها، این ها برایم مهم نیست! نه این که حس نوع دوستی و دگر خواهی را بکشم، نه اتفاقا فکر می کنم در این شرایط، من خیلی راحت تر می توانم، نوع دوست باقی بمانم و اگر بعد از این کاری انجام بدهم، برای این نیست که دیگری رضایت داشته باشد. بلکه برای رضایت خاطر خودم خواهد بود و چه خوب که در این کسب رضایت، رضایت دیگری هم جلب شود.
دو- من رک تر هم شده ام، صریح و بی پرده و شاید هم بی رحم. اینقدر راحت حرفم را می زنم که نگو! شاید این برای خیلی ها تلخ باشد، اما برای خود من خوشایند است. اصلا چه دلیلی دارد که دیگران از من خوششان بیاید یا نه، یا این که من باب دل آن ها حرف بزنم. نه من از این پرده پوشی هایی که به خاطر رضایت داشتن دیگران باید رعایت کنی، بیزار شده ام.
سه - نمی توانم کتمان کنم که یک سری آدم ها هنوز هم برای من غیر قابل تعریف هستند. آن هایی که ژست های روشنفکرانه می گیرند و در نهادشان، هنوز هم درگیر این هستند که رابطه ایکس و ایگرک چیست، یا فلانی برای فلان روز چه پوشیده بود. یا همین آدم هایی که هر غلطی که دلشان می خواهد می کنند و به بقیه می رسند، می شوند پیامبر و معصوم. آدم ها آزادند تا آنجایی که به آزادی دیگران ضربه نزنند و موجب رنجش دیگری نشوند،رفتار کنند. اما این دو لایه زیستن های مزخرف، حرص آدم را در می آورد. یک جورایی آدم را یاد از توبره و آخور خوردن می اندازد.
چهار- یک سری آدم های دیگر هم برای من غیر قابل تحمل شده اند. نه این که دلم بخواهد نباشند، نه اما روی اعصاب من رژه می روند. این هایی که از خودشان هیچی ندارند و مثل پیچک هر روز می چسبند به یک نفر دیگر. یک روز می شوند فعال سیاسی و یک روز فعال حقوق بشر. یک روز پرچم دستشان سرخ است و چند روز بعد هم شیر خورشید را از گردنشان آویزان می کنند. خیر سرشان آزادی خواه و برابری طلبند، اما هنوز زنی که نقالی می کند را نقاله - بر وزن شاعره - می خوانند و از این ور و آن ور کپی پیست می کنند تا مثلا حرفشان را بزنند. این آدم ها اگر خود خودشان باشند خیلی دلچسب ترند تا خودی که پشت دیگری می خواهند سنگر بگیرند و تازه سنگرشان را هم پیدا نکرده اند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر