خب، آدمی که تا این وقت صبح بیدار میماند، یعنی از دیروز که بیدار شده، نخوابیده تا مثلا کارش را انجام بدهد نمونه خوبی از بینظمی است که من این روزها هم از آن رنج میبرم و هم لذت. رنجش چندان مهم نیست چون من چند سالی است که مثل آدمیزاد خواب و بیداری نداشتهام، میگویند با این وضعیت زودتر پیر میشوی و از جای دیگر میکند و در نهایت زودتر این زنده بودن تمام میشود که چندان اهمیتی ندارد.
اما لذتش برای من مهم است. نه اینکه من هم برسم به اینکه اصلا اصل بر لذت جویی بشر است و باید هر چه که لذت دارد را امتحان کرد، نه، حرف من این است که این روزها یک تمایل عجیب و غریبی دارم به بینظم شدن، بیقید شدن. مثلا دلم میخواهد یه کوله پشتی بردارم و رها شوم در جادهها، بدون هدف و بیآنکه بدانم در نهایت میرسم به کجا. گاهی فکر میکنم از خستگی زیاد است. نه اینکه خستگی جسمی، خستگی ذهنی که این چند ماه گذشته زیادی کلنجار رفته با خودش. اصلا پر شده از یک سری اعداد و ارقام که به کار هیچ کس هم نمیآید جز خودم که برای نوشتن یک گزارش ردیفشان میکنم پشت سر هم و آخر سر هم، هیچ به هیچ.
با این حال و روز چند وقتی هم هست که هی دنبال یک بخش دیگری از خودم میچرخم. خب من وقتی شروع کردم به نوشتن، مثلا طنز نویس بودم با ستون ثابت و دو سالی هم ادامه دادم. دلم برای شخصیتهای آن ستون ثابت هفتگی تنگ شده، برای همان ننه بزرگ و آقا بزرگی که با واژههای قزوینی حرف میزدند. آن روزها این فتحه و کسره گذاشتن رو کلمات و حرفها به این سادگی و در حوصله حروف چین نبود که درست و حسابی «پخ پخ» قزوینی از آب در بیاید. این روزها اگر پیدایشان بکنم، حتمن میگویم همان سبک و سیاق را با همه علامتها ادامه بدهند.
اینکه چه شده من به آن دو تا آدم نازنین که با هم گفتمان میکردند به جای گفتوگو نیاز پیدا کردهام، شاید بیشتر از هر چیزی به خود من باز میگردد که این روزها نیاز دارم به اینکه یکی باشد که همه این میل به بیقید زندگی کردن من را توجیه کند. این فرار از نظم و قاعده درون من که هر روز هم سرکشتر میشود و انگار در حال طغیان قرار گرفته و دلم نمیخواهد مهارش کنم.
مثل یک بچه بازیگوش، شاید هم کودک درون من است که در دهه سوم زندگی دوباره بازی ش گرفته و میخواهد خیره سری کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر